Tuesday, October 11, 2011

فصول سرد!

اول پاییز که می شود رانندگان تاکسی های این شهر هر روز دخترکی را سوار میکنند که بالافاصله بعد از نشستن ، کیفش را می جورد و بافتنی اش را به دست میگیرد و تا مقصد یک ریز می بافد!

Monday, April 25, 2011

بعد از مدت ها وبلاگم رو باز کردم و مطالبم رو دوباره دیدم . تعجب کردم ! چه قدر ادم می تونه متفاوت باشه!

Thursday, March 31, 2011

لبخند روح

به آدم ها ، به نوع بشر عشق می ورزم
یکی از لذت بخش ترین کارهای دنیا اینه که با ادم ها هم صحبت بشی ، لازم نیست کار خاصی کنی ، اون ها میان سر راهت و تو می تونی یه لبخند ، یا یه بغل انرژی مثبت بهشون هدیه بدی و در اعماق قلبت احساس عشق به نوع بشر کنی. در عوض این کار خداوند روحت را صیقل خواهد داد و این هدیه خداوند به تو خواهد بود.
باور کن در این زمانه ی سخت ، این کار باعث خواهد شد که پایدار و استوار بمانی

Tuesday, March 8, 2011

و این جا مکانی است که خوش حال ترین معلم دنیا آن را می نویسد

Friday, March 4, 2011

:(

سوالی که برام ایجاد می شه اینه که چه طور در زمان های نه چندان دور که گچ فایبرگلاس موجود نبوده ، ملت سنگینی دست و پای گچ گرفته شان را تحمل می کردند؟!
مو قرمز از دست گچ پاش روانی شده است. بسکه همش باید هر روز به مدرسه برود و درس بدهد و نمی تواند که با پای گچ گرفته دنبال بچه ها بدود و بازی کند. موقرمز خسته شده است که نمی تواند راه برود و دیکته بگوید. موقرمز خسته شده است که علاوه بر استخوان شکسته مچ پایش هم درد می کند . خسته شده است بسکه شب ها بد و کلافه می خوابد.

همه ی دختران من

دلم می خواست سه تا دختر داشتم
گیسو، گلابتون ، گلنار

Thursday, March 3, 2011

پروانه کوچولو ...

اروم زیر گوشم زمزمه می کنه، " خانم جان دستم تو بازی در اومد!!!رفتیم پیش شکسته بند ، آقاهه گفت خرجش میشه ده هزار تومان،بابام گفت نخیر دستت در نرفته ، لازم نیست "
خانم اگر خواهر کوچیکم بود بابام حتما راضی می شد . بابام اونو بیش تر از من دوست داره.
به این بچه چی بگم؟؟!
پروانه کوچولو رو چه جور راضی کنم که پدرش دوستش داره، راضیش کنم که پدرش بین اون و خواهرش فرق می ذاره؟
چه طورپدرش رو راضی کنم که این کوچولو رو ببره پیش دکتر

Monday, February 28, 2011

Poetry...

We don’t read and write poetry because it’s cute. We read and write poetry because we are members of human race. And the human race is filled with passion. And medicine, law, business, engineering – these are noble pursuits and necessary to sustain life. But poetry, beauty, romance, love- these are what we stay alive for. Dead poets society movie

:D

دیروز از کوچولوها خواسته بودم تا با بهترین,زیبا ترین و چند تا کلمه ی دیگه که به ترین ختم می شد جمله بسازند. بعد از تک تک ان ها خواستم جملاتشان را بلند برای بقیه بخوانند. بیش تر کلاس این جملات را ساخته بودند.
" معلم ما زیباترین معلم است
معلم ما بهترین معلم است
...

Thursday, February 24, 2011

:)

عاشق شدن
از وقتی که عاشق شدم
فرصت بیشتری پیدا کردم برای این که پرواز کنم
فرصت بیشتری برای این که پرواز کنم و بعد زمین بخورم
و این عالی است
هر کسی شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد
تو این شانس رو به من بخشیدی
متشکرم
شل سیلور استاین

Tuesday, February 22, 2011

:D

" خانوم جون به چه زبونی بهتون بگم دوستون دارم؟!"
اخر مشق شبِ دخترکم نیلوفر
وقتی این نوشته رو دیدم بیخیال همه ی وجهه ی معلمی شدم قاه قاه خندیدم. از اون خنده های شدید

Friday, February 18, 2011

مادر 8 ساله

دیروز از دست مرضیه کفری شده بودم. سال گذشته جزو پرتلاش ترین و موفق ترین بچه های مدرسه بود اما امسال چشمتون روز بد نبینه ....
مدام از این ور و اون ور به گوشم می رسید که حتی مشقش هم توی سرویس می نویسد
مهر و محبت و ناز و نوازش تغییری در وضعیت مرضیه ایجاد نکرده بود . و من هر لحظه به نقطه ی جوشم نزدیک تر می شدم.
دیروز دوباره شنیدم که مرضیه مشق هایش را در راه مدرسه نوشته. تلاشم رو کردم که کمی اخم کنم. صدامو یه پرده از حالت عادی بالاتر بردم و خطابش کردم . " مرضیه اخه چرا؟! تو چی کار میکنی تو خونه؟! برام تعریف کن . بگو ا زمدرسه که میری تا فردا ظهر که دوباره بیای چه کارایی میکنی.
زل زد بهم. و من عصبانی تر می شدم. " مرضیه جوابمو بده اخه"
بعد چند دقیقه سوال پرسیدن و جواب ندادن بالاخره گفت" خانوم میشه بیام پیشت "
برام توضیح داد که یه خواهر 3 ماهه داره که وظیفه ی نگهداری از اون به عهده ی مرضیه است. مادرش باید تمام وقت برای خرج خانه سبزی پاک کند.
نگاهش کردم و گفتم کوچولو تو زورت میرسه کلا یه نوزاد رو بغل بگیری!؟
خندید و گفت" اره خانوم سبکه"
....
عذاب وجدان دارم که دعواش کردم
چرا مرضیه تو هشت سالگی باید مادر بشه؟
:

Friday, February 11, 2011

ما که خل نیستیم

خواهرک د رحالی وارد خانه شد که خواهر به اصطلاح بزرگ ترش داشت بلند بلند داد می زد :" تلفن , تلفن , تلفن جان , تلفن کوچولو" شبیه علامت سوال نگاهش کرد و گفت چرا داد می زنی؟
نیل با صداقت معصومانه ی یک دیوانه جواب داد :" خب پیدایش نمی کنم, دارم صداش می کنم که خودش بیاد پیشم "

نیلو کوچولوی راستکی!!!!!!

هرگز به ذهنم نمی رسید که امکان داشته باشه که یکی از موجودات خیالی ذهنم رو ببینم , اما دیدم.
دیروز نیلو کوچولو رو دیدم. فقط با این تفاوت که اسمش منیژه بود و افغانی هم بود. یک دختر کوچولوی 4 ساله که بعید می دونم خودم اگر یک روزی دختر داشته باشم تا این حد شبیه به من باشه
نمی دونید چه قدر حس عجیبیه که خود کوچولوتون رو ببینید که تو بغلتون نشسته و داره نقاشی میکنه
نگرانم بقیه شخصیت های ذهنم رو هم ببینم

Wednesday, February 9, 2011

نیل و سوت فطار

امشب احساس می کنم دخترکی هستم که در کلبه ی کوچکی کنار ریل راه آهن زندگی میکند. , خانه ای که در میان باد شدیدی که در ان نواحی می وزد مقاومت میکند و باد ,صدای سوت قطار را همراهش به سوغات می آورد. و من از در خانه مان بیرون می آمدم و باد میپیچید لابلای موهایم و گونه هایم را نوازش میکرد .
پیراهن خاکستری تیره به تن دارم و یک پیش بند سفید با حاشیه های نوری
خانه ام یک شومینه دارد که قطعه های چوب در آن می سوزند , درست کنار شومینه یک لحاف چهل تیکه دارم که مخصوص مواقعی است که هوس می کنم تا خود صبح کتاب بخوانم
یکی از دیوار های خانه ام را تبدیل به کتاب خانه کرده ام . درست وسط دیوار پنجره ای است با منظره ای که جز سوسوی ستارگان در دوردست هیچ چیز روشنش نمی کند.
و من دیوانه ی این سکوت و همزمان عاشق صدای سوت قطار و هیاهوی باد شیفته وار گیسوان را به دست باد سپرده ام و روبروی باد ایستاده ام
تنها , رها و استوار ...
پی نوشت: دیوانه نشده ام , اما آقای مترو نصفه شبی جوگیر شده هی سوت می زنه , منم که جو گیرتر ! تخیلم باز افسارشو پاره کرد

Tuesday, February 8, 2011

یاد بگیر

خانوم محترم
یاد بگیر که اگر همسر آینده دوستات مورد پسند تو نیستن هیچ ربطی به تو نداره. دو نفر دیگه می خوان با هم زندگی کنند.اگر اون اقای محترم مشخصاتی که تو برای همسر آینده دوستت تصور کردیو نداره به اون ها ربطی نداره. اگر اون آقا شبیه مرد قصه های تو نیست به اون ها ربطی نداره.
اگر نه شبیه گیلبرت بلایت داستان آنی شرلی , نه شبیه بابا لنگ دراز , نه حتی شبیه آقای دارسی غرور تعصبه ,مشکل از چشم های توئه.
بانو
کی می خوای این ها رو یاد بگیری؟

Sunday, February 6, 2011

ادمایی که با ترحم نگاهم می کنند و بعد در مورد کارم صحبت م یکنند....
انگار که از شدت بی کاری زده به سرم این کارو پیدا کردم. بعد هم میگن اره خب از خونه موندن که بهتره!!!
می خوام نصف شون کنم

Friday, February 4, 2011

:)

Armed with the power of thy name nothing can ever hurt me now...

Wednesday, February 2, 2011

یه برگ از زندگیم ورق خورد.
امروز توی آخرین کلاس دوره ی لیسانس شرکت کردم ....

Tuesday, February 1, 2011

امروز ظهر حواست کجا بود که از کنار بانو گذشتی و حتی ندیدیش؟ اگر می خواست که مثل همیشه به حرف دلش و کودک درونش گوش بده و احساساتش روبروز بده . از تاکسی پیاده می شد دنبالت می دوید تا دستشو بزنه رو شونه تو و صدات کنه. اما نشست چند ثانیه صبر کرد و با یک لبخند و دعای خیر بدرقه ات کرد
کاش شادی هم چیزی بود شبیه قرمه سبزی که می شد خورد و کیف کرد یا حتی شبیه ذرت بخار پز ...
شاید هم باشد

Monday, January 31, 2011

غریبه هایی با سایه روشنی از گذشته

Thursday, January 27, 2011

بترس بانو... بترس

Wednesday, January 26, 2011

خیلی جالبه نیل اصلا آدمی نبود که خیلی به ظاهرش اهمیت بده و مثلا براش مهم باشه که ابروهاش رشد کردن و آرایشگاه لازم شده. اما به خاطر دخترهامم که شده حالا تمام مدت حواسم به خودمه. چی بپوشم. چه جوری آرایش کنم . مراقب ابروهام باشم
و نتیجه اش 30 تا دختر خوشحاله که میانگین هر کدوم روزی دو تا نامه برا خانومشون می نویسن که بهش بگن چه قدر خوشگل شده!!!
من که می دونم اون ها لطف دارند اما واقعا احساس می کنم لذت می برند از این که آراسته می رم پیششون.
خوشحالم کوچوولوها ظاهرمو دوست دارند

نصفه منه!!!!

نسیمه کوچولو یه نویسنده ی راستکیه!!!! یه عالمه داستان های ناز نوشته . تازه بهم اولتیماتوم هم داده که خانوم ببین این طوری که نمیشه شما برا ما داستان های بقیه رو می خونی. ما شما رو دوست داریم حرف های شما رو دوست داریم . خندیدن شما رو دوست داریم خودت برامون داستان بنویس دیگه!! اصلا سخت نیست که . ببین من می تونم پس حتما تو ام می تونی
نیل شبیه علامت تعجب به این دختر 12 ساله اش نگاه می کرد

Tuesday, January 25, 2011

خدا بخت بده

مکان یه کتاب فروشی باحال سر خیابان فاطمی
زمان چند وقت پیش
من کنار طبقات کتاب های داستان خارجی ایستاده بودم و روی کتاب ها دست میکشیدم و از بوی کتاب لذت می بردم و خودمو کنترل میکردم که همه ی کتاب ها رو نخرم
جرینگ جرینگ در باز شد صدای همهمه ی خیابون رو برای چند ثانیه شنیدم و دوباره قطع شد.
صدای قدم برداشتن شنیدم و سرک کشیدم ببینم کی وارد کتاب فروشی شده. نمی دونم چرا! شاید چون با تمام کسانی که مثل خودم توی کتاب فروشی ضعف مکنند احساس نوعی همذات پنداری دارم
یه دختر و پسر بودند. دخترک موهای فرفری قهوه ای رنگ داشت و قدش کوتاه بود. فرز قدم بر میداشت و معلوم بود که با کتاب خواندن اشناست . تند تند از این طرف به ان طرف می رفت. سنگینی نگاهم را حس کرد و به طرف برگشت لبخند زدم چواب داد
پسرک قدش بلند بود , به هیچ چیز نگاه نکرد و فقط دنبال دخترک قدم برداشت . درست پایش را چای پای دختر میگذاشت . رفتارش عجیب به نظرم رسید . به صورت کاملا طبیعی به قفسه ی کنار جایی که دخترک ایستاده بود علاقه مند شدم.
کنارشان که ایستادم فهمیدم
پسرک پست دخترک قدم بر می داشت تا موهای دختر را بو کند
پی نوشت: من فضول نیستم فقط به صورت کاملا ذاتی به نوع بشر عشق می ورزم.
پی پی نوشت: دوست داشتم جای دختره بودم هم به خطره داشتن عشق اون طوری
هم به خاطر این که 50 هزار تومان کتاب خرید داد دست پسره براش حمل کنه :D

Monday, January 24, 2011

بعضی وقتا دور خودمون دیوار می کشیم ، اما نه به این دلیل که مردمو از خودمون دور نگه داریم ؛
فقط واسه اینکه ببینیم برای کی انقدر مهمیم که بزنه این دیوارو خراب کنه!

http://albatra.persianblog.ir/post/1003

خانوم معلم خوشحال از معلم بودن

روی میز اولین نیمکت ردیف وسط نشسته بودم و به بچه ها نگاه میکردم. وادارشون کرده بودم که یک داستان کوتاه بنویسند. همون جا نشستم و به تقلا کردنشون نگاه کردم و با تمام وجودم احساس کردم که دقیقا همون جایی هستم که باید باشم و قلبم از شدت رضایت لبخند زد.

Tuesday, January 18, 2011

ورژن مذکر ریحانه وجود نداره, اگر بود حتما تا الان مجنونش شده بودم

Monday, January 17, 2011

آسبِ بازی

زمان سر کلاس
افسانه: خانوم اجازه, خانوم اجازه ... فرشته آسبِ بازی با خودش آورده
نیل شبیه علامت سوال نگاهش میکنه
چی؟
آسبِ بازی آورده
یعنی چی؟
کاشف به عمل اومد که منظور اسباب بازی است

Sunday, January 16, 2011

برف میباره یا غم؟

. امشب برف میاد . امشب تو شهر من برف می اد.

قلب تمام مردم از دیدن این نعمت شاد . قلب منم شاد شد , اما شادی قلب من چند ثانیه بیشتر دوام نداشت. صحنه هایی جلوی چشمام اومد که رنگ شادی رو کم رنگ کرد و اشک بود که به چشمام حمله می کرد!!!

امشب من فقط نگرانم.

نگران ساکنین خونه هایی که کف ان ها از خاک و دیوارهایش پتوهای پاره پاره هستند. نگران نوزادانی که امشب از سرما خواهند لرزید و نگران دستان قرمز و بی حس بچه هایی که سعی می کنند به آتش کم جانی که خانه هایشان را باید گرم کند ,نزدیک تر باشند.

من نگرانم. نگران شبی که باید به صبح برسد.

نگران کودکانی که نهایت لباس گرم شان کاپشنی است که خیّری به آن ها بخشیده

نگرانم, نگران دست های رنگ پریده ی معصومه که امشب هم تاصبح باید سبزی پاک کند

و نگران علم گل که فردا صبح چه طور می خواهد به جستجوی پلاستیک کهنه برود و اشغال های یخ زده را زیرورو کند.

و نگران شکیلا که چه طور می خواهد گاری سبزی های پدرش را در این برف که حتما تا فردا یخ خواهد زد هل بدهد.

امشب دعا می کنم که پدر میلاد, تریاک به اندازه ی کافی داشته باشد. نگرانم که مبادا از خشم و خماری باز پسرک را پرت کند وسط حیاط خانه.

امشب دعا می کنم پدر فرشاد حواسش پرت سردی هوا و برف باشد و یادش برود که فرشاد را با کمربند کبود کند

....


Saturday, January 15, 2011

خانم محترم

اهای خانوم با شمام, با خود شما. شمایی که سر 100 تومن با دخترک فال فروش چونه می زدی. اصلا نگاه کردی ببینی دخترک تو اون سرما دمپایی پاش بود و تو یه کفش صدهزار تومنی؟ اصلا به این فکر کردی که کارت چه تاثیری داره وقتی با اخم سرش داد می زنی دروغ نگو فال دونه ای دویست تومنه نه سیصد تومن؟! اصلا نظرت چیه خب فال نخری؟!!!!

Wednesday, January 12, 2011

صاحبخونه

امشب هوای این شهر خیلی سرده, امیدوارم مثل پریشب نباشه, امیدوارم هیچ صابخونه ای مستاجرش رو تو این شب از خونه بیرون نیندازه, امیدوارم این اتفاق نیفته حتی اگر ماه ها باشه که کرایه عقب افتاده. امیدوارم اتفاقی که برای مریم و آیدا افتاد هرگز تکرار نشه

Tuesday, January 11, 2011

:))

شاگردام برام یه شعر ساختند
سیب داریم , گیلاس داریم, خانوم با کلاس داریم
مدیونید اگر بخندید

بهترین دوست

اخیرا کسی ازم این سوال رو نپرسیده , اما اگر کسی ازم بپرسه بهترین دوستت کیه, حتما میگم گوگل ریدر

Monday, January 10, 2011

معصومه

حتما تا به حال دانش آموز بوده اید, اگر بوده اید که می دانید دانش آموزان هفته ای چند بار باید دیکته بنویسند. اما شاید تا به حال معلم بوده باشید و اگر بوده باشید که می دانید دیکته تصحیح کردن چه قدر سخت و وقت گیر است و اگر نبوده باشید اما کمی قوه ی تخیل داشته باشید حتما میتوانید حدس بزنید که چه مصیبتی است 3,4 روز در هفته سی و خورده ای دفتر را جلوی تان بگذارند و بگویند بیا تصحیح کن.

آن روز هم دیکته داشتیم وفقط 10 دقیقه به زنگ تفریح باقی مانده بود اما من فقط شش هفت تا دیکته تصحیح کرده بودم. بسکه همه دفتر ها پر بود از غلط! آخرین دفتری که دستم بود دفتر معصومه بود

. فکر کنم یک حدیث از حضرت محمد باشد که فرموده اند اسم ها از آسمان نازل می شوند و اگر توی دنیا فقط یک مصداق برای حق بودن این حرف بوده باشد همان معصومه است بسکه چشمهایش معصوم هستند.

کفری شده بودم , کفری شدن هم دارد , وقتی میبینی نهایت تلاشت را می کنی تا بچه ها درس را یاد بگیرند و آخرش ببینی که از کل صفحه دو سه تا کلمه ی بی غلط وجود دارد. تو دلم از یک تا ده شمردم. دو تا نفس عمیق کشیدم و بعد صدا زدم

__ معصومه , معصومه جان !!

از جایش بلند شد و به طرفم آمد . نگاهش که کردم دلم نیامد دعوایش کنم. گفتم

__دخترجون, من که می دونم تو چه قدر باهوشی, می دونم درس ها رو خوب یاد میگیری, یادته که بهم گفتی آرزو داری معلم بشی , یادته گفتی نهایت تلاشت رو می کنی که به ارزوت برسی؟!

داشت با انگشتانش بازی می کرد . با خجالت سرش را تکان داد که یعنی اوهوم. یادم هست.

دفتر دیکته اش را جلویش گذاشتم و گفتم

__خب دخترک حالا به نظرت به اندازه ی کافی برای رسیدن به هدفت تلاش کردی؟

نگاهی به دفتر دیکته اش انداخت گفت

نه خانوم, می دونم کافی نیست, اما به خدا وقت نمیشه, از مدرسه که میرم خونه, یکم می خوابم بعد بیدار میشم و مشق هامو می نویسم بعد دوباره یکم می خوابم , بعد که بیدار شم تا صبح با مامانم سبزی پاک میکنیم. مامانم گناه داره خانوم. سبزی ها خیلی زیاد هستند. صبح یکی میاد اون هایی که پاک کردیم رو میبره. من باید مراقب خواهر و برادرهام باشم, باید برای خونه خرید کنم. وقت کمه و یک عالمه کار هست برای انجام دادن. اما من سعیم رو می کنم خانوم. قول می دم.

حتما در گوشه گوشه ی این شهر سبزی فروش هایی را دیده اید که سبزی های پاک و دسته شده می فروشند. که کلی هم مشتری و طرفدار دارند. شاید شما هم برای خانه و کاشانه تان از این سبزی ها بخرید اگر این طور است از شما خواهش می کنم از این به بعد هر بار که این سبزی ها را دیدید یادتان بی افتد که شاید معصومه و هزار ها امثال دخترکم این سبزی ها را پاک کرده باشند. آن وقت که سبزی را خوردید و یاد دخترک افتادید, آستین هایتان را بالا بزنید و بیشتر از قبل و با قوت بیشتر برای ساختن جامعه ای که آرزویش را داریم تلاش کنید. من و معصومه باور داریم که فردا شکل امروز نیست, ما باور داریم که فردا هزاران بار بهتر از امروز خواهد بود , چرا که ما آستین هایمان را بالا زده ایم و نهایت تلاش مان را برای رسیدن به اهداف مان خواهیم کرد. امیدوارم در این راه شما هم کنار من و معصومه باشید و بمانید.

دیگه کوچولو ها رو دعوا نمی کنم

خانم معلم مو قرمز عذاب وجدان داره
زمان: دیروز بعد از ظهر, بعد از تصحیح دیکته ی پروانه کوچولو
مکان: سر کلاس
من: معصومه جون, عزیزم من می دونم که تو همه ی این کلمات رو خوب بلدی, می دونم که م یتونی همه این ها رو بنویسی. پس چی می شه که گاهی تو دیکته این همه غلط داری؟
معصومه: آخه خانوم بعضی وقت ها خیلی خسته ام. من از مدرسه که میرم خونه مشق هامو مینویسم. بعد یکم میخوابم, بیدار که شدم, تا صبح
با مامانم سبزی پاک می کنیم . واسه همین خیلی خوابم میاد.
حتما شما هم از این گاری ها که سبزی دسته ای می فروشند دیدید؟ از این به بعد هر وقت از این ها سبزی خریدین یادتون بی افته که شاید معصومه کوچولو تا صبح بیدار مونده و این ها رو پاک کرده تا کمک خرج خانواده اش باشه, اون وقت آستین هاتون رو بالا بزنید و بیشتر از قبل برای برای آینده ی کوچولوهای بیشماری مثل پروانه تلاش کنید. من و معصومه معتقدیم فردا شکل امروز نیست چون ما م یخواهیم هزار بار بهتر و زیبا تر بسازیمش.

Sunday, January 9, 2011

اولین روز نیل با موهای رنگی در کلاس

در لحظه ی باز کردن در کلاس همهمه ای بلند شد .
خانوووووم خانووووم رنگ موهاتون عوض شده
!!!!!!
بزرگ ترهای کلاس ساکت شان کردند گفتند خب موهاشو رنگ کرده برای چی تعجب میکنید
و من به زور تلاش میکردم جلوی خنده ام رو بگیرم
پرسیدم که حالا خوب شده یا نه
خانوم خیلللللللللللللللللللی خوب شده

Thursday, January 6, 2011

نیل کوچولو

با تران و خواهرک در مورد کودک درون صحبت میکدیرم. دو سه دقیقه بعد من با اهنگی که پخش می شد می رقصیدم و جیغ می زدم. بعد چند دقیقه بالا و پایین پریدن به دخترکان گفتم این نیل 5 سال بود که این همه شلوغ کد.
تران با تعجب گفت: بله درسته اونی که ما هیچ وقت نمیبینیمش نیل بزرگ ساله نه نیل کودک

Wednesday, January 5, 2011

مرگ بر مقنعه

یعنی مقنعه این قابلیت رو داره که هر دختری رو به زشت ترین حالت ممکنش در بیاره
غرغرهای دختری که مجبور است سرکار مقنعه به سر کند

Tuesday, January 4, 2011

موهای بدون فرفری

دیوانگی بر ما غلبه نمود و رفتیم موهایمان را کوتاه کردیم! الان تقریبا شبیه این بازیگرهای کره ای شدیم!!!!
با اون عینکی هم که سفارش داده ایم دیگه خود یانگوم خواهیم شد!!!!!!
فقط آمدیم که گزارشش را بدهیم!!!!

نمردیم یکی بهمون گفت خوشگل

دیروز عصر کلاس داشتم و قرار بود که از راه مدرسه به کلاس بروم. بنابر این با سر و قیافه ای بهتر از حالت معمول به مدرسه رفتم. تمام سی تا دختر کوچولو ام از دیدنم ذوق کردند و گفتند خانم چه قد رامروز خوشگل شدین!
و من قربون همشون رفتم بسکه ناز و عزیز هستند.

Monday, January 3, 2011

سوتی

در راستای این که غم و غصه زیادی بر ما غلبه کرده است و می دانیم این مرضی که الان دچارشیم مادام العمر دوام خواهد داشت و باید یاد بگیریم با این احساس مزخرف مان بسازیم , تصمیم گرفتیم کمی از سوتی های خود و خواهرک مان در روز اول تحویل ماشین مان بنویسیم.
توضیحات: پدر جان ما یک مدیر دارد که پسر جوان و رعنایی است!
زمان: صبح
مکان: در آژانس . بعد از تحویل سند ماشین و پلاک
نیل در حال صحبت کردن با موبایل: آقای مدیر این ها برای چی دو تا پلاک به من دادند؟!
مدیر جوان: خانم نیل یکی برای جلوی ماشین است و یکی برای پشت ماشین.
...................................................
زمان: شبِ همان روز
خواهرک با پدر تماس گرفته است تا از او سوالی در مورد ماشین بپرسد , پدر جان گرفتار است و گوشی را به اقای مدیر که تصادفا در کنارش است می دهد تا جواب خواهرک را بدهد.: این علامت تعجب که چراغش روشن شده می خواد چی بگه؟؟
آقای مدیر : لطفا ترمز دستی را بخوابانید!
خواهرک!!! ااااا آهان اخه الان که هنوز حرکت نمی کنم:D
یک سوال دیگه هم داشتم کی باید بنزین بزنم؟ منظورش از اف چیه ؟
آقای مدیر: خواهر نیل خانوم اف یعنی فول, باک ماشین پر از بنزینه.
...................................................................
طفلی پدرک با کلی امید و ارزو همه ی عمرش رو کار کرده بلکه نیل و خواهرک اخرش ادم حسابی بشن. فکر کنم مدیر جوان فکر کرد که پدرم دو تا دختر استثنایی تربیت کرده!!!!!!

Sunday, January 2, 2011

احمق

اگه همین یه جو عقلی که الان دارم رو یک سال پیش هم داشتم , خیلی از اشتباهات رو مرتکب نمی شدم
می دونم اون اشتباهات این یه جو عقل رو نساخت چون قاعدتا همه بدون این اشتباهات این چیزها رو باید بفمند.

Saturday, January 1, 2011

داستان من و آقا مجید

داستان از اون جا شروع شد که من دیروزصبح سوار آژانس شدم تا برم اون سر و شهر و پلاک ماشینم رو بگیرم. توی راه خیلی با آقای راننده صحبت کردیم. از اون راننده های بانمک بود که تو رو بابا خطاب می کنند. اخر راه موقع پیاده شدند , آقا زاده, اقا مجید رو بهم معرفی کرد و ازم خواست که بهش زنگ بزنم و با هم اشنا شیم تا بلکه به امر خیری ختم بشه .!!!!!!!!!!!!
و من از دیروز دارم به قومی فکر میکنم که واقعا همین طوری و به همین راحتی ازدواج می کنند