Saturday, October 31, 2009

خیال تو!

هر شب خیالت را تنگ در آغوش میکشم و به خواب می روم.

Monday, October 26, 2009

قداست!

مردان پیامبر شدند؛
و زنان مادر؛
قداست پیامبران را توانسته‌اند به زیر سوال ببرند؛
ولی قداست مادران را هرگز..!
اسپایدرمرد
http://spidermard.com/1388/08/holy/

Tuesday, October 20, 2009

نامه ای برای سهیلا

نامه به زنی که هرگز این نوشته را نخواهد خواند
سلام سهیلا جان
تو من را نمیشناسی اما من حداقل تا حدی میشناسمت. فکر میکنم دو سال پیش بود که شناختمت. دو سال پیش تو تکلیف من بودی. تکلیف درس آسیب شناسی روانی! داستان زندگی تو را که خواندم انگار برای اولین بار پرت شدم وسط دنیای واقعی. قبل از آن ادم نسبتا نرمالی بودم. نرمال؟! نمیدونم تعریف تو از نرمال چیه اما فکر میکنم به نظر اکثریت مردم کسی که دغدغه اش بی سوادی و فقر و روسپیگری و خلاصه هرچی مصیبت این مملکت باشه نرمال نیست. میدونی تو بودی که بهم نشون دادی تو جامعه ام، توی این خاک که عشقش بالاتر از هر عشقیه چه میگذره.
سهیلا جان اولین باری که داستانت را خواندم تا یک هفته هرشب گریه کردم. به معنای واقعی کلمه اشک ریختم . حتی یک لحظه هم ملامتت نکردم حتی یک لحظه. منم جات بودم احتمالا همین کارو میکردم هر کس دیگه ای بود همین کار رو میکرد. کی میدونه تو توی این سالها چی کشیدی؟!
داستان زندگی تو من را وادار کردکه چشهام رو باز کنم چشمهام رو روی واقعیت تلخ این دنیا باز کنم. یاد بگیرم که اگر دنبال حل کردن مشکلات هستم شناخت مشکل اولین پله از این نردبان بلند است. چشام رو باز کردم قلبم به درد اومد شرحه شرحه شد اما هرگز دوباره نبستمشون و اینو مدیون تو هستم مدیون تو!
شبی که بهنود اعدام شد پنجره اتاقم بسته بود، صدای موسیقی بلند بود گوشهامو محکم گرفته بودم تا صداشو نشنوم اخه میدونی تا صبح تا وقتی اعدام شد صداشو میشنیدم که داد میزد نمیخوام بمیرم. اما الان پنجره اتاقم بازه، سرمو بیرون کردم و خوب گوش میدم صدایی نمیاد انگار خسته شدی ... انگار دیگه هیچی نمیگی ....
سهیلا جان فردا صبح اعدام خواهی شد و میدونم و اطمینان دارم که کنار دروازه های بهشت ، در ابتدای ان تونل طلایی کودکت انتظارت را میکشد
سهیلا جان
راستش را بخواهی میترسم اره میترسم من با همه ی شجاعتم میترسم ... اگر روزی بیاد که گوش مردم به شنیدن خبر اعدام عادت کنه چی؟
سهیلا جان من قول میدم قول میدم که داستان زندگی ات را فراموش نکنم و نهایت تلاشم را بکنم که دیگر دخترکی به روز تو دچار نشود دیگر مادرکی مجبور نشود پاره ی جگرش را سر ببرد.
قول میدهم
امضا
نیل

Sunday, October 18, 2009

از تمام دنیا ، فقط یک در می خواهم ؛ که حرف هایم را به او بگویم ... تا دیوار بشنود و دیوار موشی داشته
باشد و موش گوشی ...
؛
تا حرف هایم را به گوش تو برساند ...

http://the-eleven.blogfa.com/post-572.aspx

:|

از جمعه ها متنفرم! پدرم حتی جمعه ها هم سرکار میره و برای خانواده ما هیچ فرقی بین روز تعطیل و غیر تعطیل نیست.
از صبح به بیکاری گذشت .
عصر وقتی دلگرفتگی شدیدا بهم فشار اورد آنلاین شدم.....
سه نقطه : چطوری دوست خوبم؟!
نیل: دلم گرفته! از جمعه ها بدم میاد!
سه نقطه : بیا بریم پارک!
نیل: بریم!
نیم ساعت بعد سرکوچه نیل اینها!
پریدم تو بغلش!
چند ساعت بعدی به خنده و شوخی گذشت. گاهی دست مهربونشو تو دستم میگرفتم. گاهی زیر لب میگفت که دوست دارم و من ذوق مرگ میشدم! تفریحات سالم ما پایان نمیپذیره مگر با آب انار!
نیل با کلی انرژی مثبت رسیده خونه! کار به جایی رسید که این قدر شنگول بود شروع کرد اواز خوندن!
چند دقیقه بعد....
سه نقطه اس ام اس داده که بهترین جمعه عمرشو گذرونده و نیل داره بال بال میزنه از خوشحالی!
موبایل نیل زنگ میخوره!
نیل شماره سه نقطه رو میبینه و با ذوق موبایلشو بر میداره!
.......
صدای گریه میاد!
چند دقیقه فقط صداش میزنه اسمشو به زبون میاره وتنها جوابی که میشنوه صدای اشک ریختنه.
دست نیل میلرزه. اشک توی چشماش جمع شده. حدس میزنه چه خبره اما به خودش رو دعوا میکنه به خودش میگه چرا همیشه بدترین واقعه رو تصور میکنی چیزی نیست چیزی نیست. تلاش میکنه باش حرف بزنه اما مثکه سه نقطه نمیتونه. بش اس ام اس داد. بدترین کابوسش رو از نزدیک حس کرد.
نیل مدت ها پیش داستان زندگیشو شنیده بود. زندگی پر از سختی. تعجب کرده بود چه طور با این سن کم طاقت این همه مصیبت رو اورده؟!
هرگز بهش ترحم نکرد حتی دلش هم نسوخت فقط دلش به درد اومد همین و بس
باور نمیکرد که این دفعه اون قدر شدید کتک خورده که پاش ضرب دیده ....
اخر شب:
نیل در حال چک کردن ایمیل هاش
رفیق شماره 1: چطوری نیل؟!
نیل: :|
رفیق شماره 2: چه خبر؟! خوبی؟
نیل: :|
....

جک سال!

دستانش رو موقع حرف زدن شدیدا تکون میده و در واقع بیشتر از اینکه انرژیش صرف حرف زدن بشه صرفه تکون دادن دست هاش میشه...

در ادامه حرفهاش برای قانع کردن من میگه: هر ادم عاقلی حتما اینو قبول میکنه!!!

و من دارم فکر میکنم واقعا چی شد که من رو عاقل محسوب کرد؟!

Saturday, October 17, 2009

نادرشاه و تیمورشاه

من ادم خوشبختی ام! من ادم خیلی خیلی خوشبختی هستم!
میپرسید چرا؟! خب هر کس ممکنه همچین حسی داشته خیلی چیز غریبی نیست( تو کشور ما هست!)
اون ادمهایی که همچین حسی رو دارند ممکنه دلایل کاملا متفاوتی برای احساستشون داشته باشند . مثلا یک شغل رضایت بخش، یک عشق واقعی ، مورد عشق واقع شدن، شرایط اجتماعی خوب، ثروت یا اعتبار
اما من خوشبخت ترین اونهام!
چرا؟!
اخه هیچ کس تو طول تاریخ این قدر خوش شانس نبوده که بتونه از نادر شاه و تیمور شاه درس بپرسه یا ازشون مشق خونه بخواد یا از همه این ها بهتر دعواشون کنه!
منتظرم که در یک فرصت مناسب یک پس گردنی به هر کدوم بزنم تا بتونم برای نوه هام تعریف کنم که من نادرشاه و تیمور شاه رو حتی کتک هم زده ام!
پی نوشت برای اونهایی که هنوز نفهمیده اند: نادر شاه و تیمور شاه دو شاگرد جدید کلاس درس من هستند
!

Friday, October 16, 2009

یکی پیدا شود روی احساساتم راست کلیک کند بعد هم سریع گزینه ریفرش را انتخاب کند و برود…همین
http://opium.ir/

Sunday, October 11, 2009

اعدام

به زور پنجره رو بستم

گوش هامو محکم گرفتم

صدای موسیقی را تا حد ممکن بالا بردم

لعنتی! صداش قطع نمیشه! باز هم میشنوم

از شمال شهر، طرفای اوین صدایی میاد، صدای نوجونی که با تمام اجزای وجودش جمله ای رو تکرار میکنه

" نمیخواهم بمیرم"

Sunday, October 4, 2009

فداکار اعظم!

از کنار بقالی گذشت!...
.... نگاهش حاکی از یک فداکاری عظیم بود!
...
از ایستک گلابی گذشته بود!

Friday, October 2, 2009

النگو


خواهرک بعد از دیدن النگویی که از کودک افغانی هدیه گرفته بودم با تعجب گفت:" چرا به جای بزرگ تر ها بچه ها عاشقت میشوند؟ "