Thursday, November 19, 2009

حلقه!

امروز قشنگ ترین هدیه زندگیم رو گرفتم
یک حلقه
....
حلقه ی طلایی
..
اشتباه نکنید حلقه کادوی علی کوچولو بود. دوستان من همه علی را میشناسند. علی شاگرد 7 ساله ی من است که شدیدا مهر من رو به دل گرفته. اصولا دوست داره سرش رو بذاره روی پام و بعد شروع کنه به مشق نوشتن، خوشش میاد دستم و بگیره بندازه دور گردنش.
زمان: امروز صبح قبل از تشکیل کلاس...
علی: نیل چشاتو بسته کن!
نیل: ؟! یعنی چشامو ببندم؟
علی : آره، مشتتو باز کن
نیل به آرامی افتادن چیز سبکی در دستش را حس میکند!
مشتمو باز کردم. به سختی یه انگشتر رو کادو پیچ کرده بود....
بازش کردم یه حلقه بود...
مامان علی یک ساعت عذرخواهی کردند که من خیلی بهش گفتم نیل شوهر نداره و زشته براش اینو کادو بخری! اما گوش نداد
دلتون بسوزه که خودتون یه دوست پسر هفت ساله ندارید!

Wednesday, November 18, 2009

نیل در بلندی!

سه باهو ش رو پشت بام!
انتظار برای بارش شهابی!
سرما بر ما غلبه کرد و به آغوش گرم تخت خواب هایمان بازگشتیم!

Wednesday, November 11, 2009

باز اعدام باز.....

احسان جان خداحافظ دیدار به قیامت
روحت شاد
......
.....