Tuesday, September 28, 2010

پتوی مسافرتی خوبو!

امروز داشتم می رفتم پیش شاگرد هام , تو حال و هوای آلبوم سوته دلان شهرام ناظری بودم که یک هو میرویس جلوم سبز شد. میرویس یکی از آن شاگرد هایی است که سخت دوستش دارم, نه به این خاطر که درس خوان بود , که نبود, که روفوزه شد. اما حالتش را خیلی دوست دارم. گاهی بیخیال مشق نوشتن می شدیم و می نشست روبرویم و از دغدغه هایش می گفت از مشکلات کارش , از ترس هایش, از مامورین شهرداری که کتکش می زدند. طفل معصوم کارش این بود که در زباله ها می گشت و پلاستیک ها را جدا می کرد . می گفتم ... در عمق ذهنم غرق بودم که میرویس از کنارم گذشت, صدایش کردم میرویس ... میرویس ! به طرفم برگشت و چشمانش برق زدند.
کمی اختلاط کردیم و دستگیرم شد که حالا دستفروشی می کند. طفل معصوم کمرش از بار سنگینی که رو دوشش بود خم شده بود.
__ حالا خوشتیپ تو بساطت چی داری؟
ان کوهی که بارش کرده بود پتوی مسافرتی بود.
چند دقیقه بعد چشمان میرویس برق می زدند و سه هزار تومن در جیبش بود. و من که یک پتوی گل گلی در کیفم سنگینی می کرد. همان طور که قدم زنان از پسرک دستفروش دور می شدم دعا می کردم که خدا برکت بدهد به آن پولی که حاصل خاک گچ خوردنم بود و امروز میرویس دوبرابر همیشه پتو بفروشد .

خواهرک به خرید می رود!

نیل دست خواهرک رو می بوسه که رفته براش پیراهن مناسب برای عروسی قریب الوقوع خریده , این یعنی شر خرید کردن از سر نیل کم شد

Monday, September 27, 2010

ملاحت

نام جلاد اعظم سرزمین تحت فرمانروایی مان را گذارده ایم ملیحه ! دخترکمان گلنار خاتون هم ملکه هستند, خواهرکم هم وزیر اعظم.

Sunday, September 26, 2010

:)

یه بوس کوچولو ...

Saturday, September 25, 2010

مرد

یه بغض بود
من شکستمش.
از چشمم که افتاد
طفلکی مچاله شد
قدِ یه اشک
سُر خورد
از رو گونه‌‌م
افتاد
پخش زمین شد
و مُرد
:|


http://pemiphilo.blogspot.com/2010/09/113.html?utm_source=feedburner&utm_medium=feed&utm_campaign=Feed%3A+Pemiphilo+%28pemiphilo%29

چال گونه و چشمان خندان

تو هي حالا بخند.
هي بلند بلند.
خنده اگر در چشم هايت نبود كه..
عاشقت نمي شدم
.
مصطفي شمقدري

http://sunshineez.blogspot.com/2010/09/blog-post_24.html

جادو

به من نگو که دوره ی جادو و جادوگری تموم شده , چون نشده تا وقتی که ادبیات وجود داره, تا وقتی که کتاب ها و نویسندگانی وجود دارند که داستان آن ها رو روایت کنند جادوگری پایدار خواهد بود

Monday, September 13, 2010

نیل اهلی

بی زحمت مرا اهلی کن ....!

Friday, September 3, 2010

در مدح موجودی به نام مرتضی

ــ دیدن اهرام مصر

ــ نوشتن یک کتاب

ــ دیدن موزه ی لوور

ــسفر به دور دنیا با دوچرخه

به نظر من هر آدمی در این دنیا چنین لیستی برای خودش دارد . بعضی ها ان قدر به خودشان جرات می دهند که در واقعیت کارهایی که میخواهند حتما قبل از مرگشان انجام دهند را می نویسند. بعضی های دیگر هم این لیست را در ذهنشان نگه می دارند. اما به نظر من هر ادمی حتما چنین لیستی برای خودش دارد.این موضوع اصلا رد خور ندارد!

تازگی ها به این نتیجه رسیده ام که لیست همه ی ادم های دنیا یک چیز اساسی را حتما کم دارد . تصمیم گرفتم که به همه بگویم که ته لیستتان یک جایی پیدا کنید و حتما این را بنویسید که مبادا از یکی از بزرگ ترین لذت های دنیا محروم بمانید

بنویسید که یکی از بزرگ ترین لذت های دنیا این است که پسرک کوچکی باشد،که جانتان به جانش بسته باشد ، که خانم ناظم مدرسه اش به او گیر داده باشد که کله اش را کچل کند و کچل کرده باشد و حالا موهایش یک کمی رشد کرده باشند، که شما کنارش بنشینید و ارام ارام دست نوازش به سرش بکشید و قربان صدقه اش بروید.