Friday, December 31, 2010

:D

خاک بر سرم تو این اوضاع احوال گرونی یه دوست پسر نونوا هم نداریم لااقل مجانی بهمون نون بده!
تو فکرم هر چه سریع تر برم پسر نونوایی بربری رو تور کنم
راهکارهای نیل برای مقابله با تاثیرات گرانی نون!!

بالشت بی اسم!

چند روزه عمیقا دارم فکر میکنم یک اسم مناسب برای بالشتم انتخاب کنم
پیشنهادی ندارین؟

خوابالو.

جمعه ها روزهای خوبی هستند
, روزهای خیلی خوب
روز هایی که میشه ظهرها خوابید ....

Tuesday, December 28, 2010

شفته ها

با سی تا دختر شفته که فاقد هر نوع خلاقیت, انگیزش و شور زندگی هستند چه کار میشه کرد؟ چه جوری این ها رو تو حلقشون بریزم آخه

Sunday, December 26, 2010

داروی خواب

آقایون , خانوم ها بشتابید بشتابید مهم ترین راز قرن کشف شد. در مان بی خوابی . بشتابید بشتابید
البته از خانومی این جانب هست که این راز رو مفتکی در اختبارتون قرار میدم.
دستورالعمل راز مزبور به این قرار است :
روزی سه ساعت تدریس به سی دانش آموز دبستانی
اگه اثر نداشت هر چی فحش بدین حقمه

خاله جان

پدر جان ما , یک عدد خاله جان دارد که انگار همین دیروز از آذربایجان به تهران تشریف آورده اند. حالا این که مهم نیست, دیشب تو اتاق من و خواهرکم خوابیده بودند و صدای خرخرشان یک چیزی بود شبیه کشیدن ناخن روی تخته سیاه ...
جگرمان به داخل دهانمان رسیده است.
پی نوشت: خاله ی مزبور به علت تمایلات کارگاه بازی هایش , خاله جان دِرِک خوانده می شود!

Friday, December 24, 2010

دیگه بچه نیستم

دیروز برای اولین بار متوجه شدم که دیگه بزرگ شدم
توی راه برگشت به خانه بودم . در راه با دو تا دختر کوچولوی کلاس اولی همقدم شدم و کمی گفتیم و خندیدیم. موقعی که به راهم ادامه دادم و از ان ها خداحافظی کردم. قد بلنده در گوش دوستش گفت:" چه زن باحالی بود

Monday, December 13, 2010

فارسی وان خره!

فقط خدا از میزان تنفر من از فارسی وان باخبره!!!!
یعنی کاملا هیستریک میشم!!!

Sunday, December 12, 2010

مینا تو بغلم

دیروز رفته بودم پیش بچه ها , توی کوچه پس کوچه های محل راه می رفتم که یک هو صدای جیغ شنیدم
__ خانوووووووووم . خانوووووووووووووم
سرم رو برگردوندم و بهو دیدم مینا کوچولو خودشو پرت کرد تو یغلم . طفلکی نفسش در نمی اومد و صورت زیباش قرمز شده بود.و یا همه ی این حرف ها دستشو دورم حلقه کرده بود و از تو بغلم جم نمی خورد . .
مینا یه دقه آروم نفس بکش تا حالت جا بیاد عزیزم
خانوم می خواستم بیام ببینمتون آخه دلم براتون تنگ شده بود.
یکی از عمیق ترین لذت های دنیا اینه که یه دختر کوچولوی بی نظیر محکم بغلت کنه و تو سرشو تو آغوشت بگیری و اروم موهای لختشو نوازش کنی
....
فکر کنم علاوه بر نیل, نیلو , نیلو کوچولو, نیلوفر , نیل بالغ, نیل منطقی , نیل احساساتی و ... یه مامان نیلو هم تو وجودم دارم

مثکه

چه قدر ما نوع بشر پیچیده ایم , چه قدر !!!!!!
مبحث مورد بحث من و ری بعد از صحبت در مورد عکس های بی ربطی که در فیس بوک در اون ها تگ میشی

صدا قشنگ

مدل اینایی که در حالت عادی صداشون مزخرف هست بعد وقتی تصمیم میگیرن برن کلاس آواز همون روز سرمای ناجور می خورن

Friday, December 10, 2010

بی شعور می شم گاهی

به شعور آدم ها احترام بگذار , اگه معتاد شده حتما لازم بوده معتاد بشه که یک سری چیزها رو بفهمه اگر هنوز نفهمیده مشکلش خودشه نه مشکل تو!!!!

بی ابرو

مهمون محترمون که پست قبل د رمورد لهجه ی ایشون بود اومدن بالای سرم وایسادن و صفحه ویلاگم رو دیدن!!!!!!!!!! مثکه ابرومون رفت!

Thursday, December 9, 2010

لهجه ی اساسی

هیچ اهمیتی نداره که تو 1سال باشه از ایران رفتی یا 10 سال , به هر حال لهجه ی ترکی رو از دست نخواهی داد!!

Wednesday, December 8, 2010

تعریف نیل

ما یک عدد دوست خیلی باکلاسی داریم که الان در حال خواندن فوق لیسانسشان در بلاد کفر هستند. دیروز داشتیم چت می کردیم و بهش می گفتم که چه قدر نا امیدم که فکر می کنم اخرش هیچی نمی شم! که نویسنده نمی شم ! بعد بهم گفت که خجالت بکشم و از من بعیده . بعد یک چیز دیگری گفت که ما از دیروز داریم برای خودمان ذوق می کنیم.
بهم گفت :" نیل در تعریف من یعنی رویا, یعنی انگیزه ,یعنی آرزوهای بزرگ , یعنی خواسته های دست نیافتنی , یعنی اقدام , یعنی باور
"
در تعریف شما نیل یعنی چی؟!

دختر توی آینه

داشتم سوت زنان از جلوی آینه ی روبروی در اتاقم رد می شد. این آینه یک آینه ی بزرگ و قدی است و جز آینه های مهربان است از همان هایی که چاق تر از ان چیزی که هستی نشانت نمی دهند. تقریبا از کنار آینه رد شده بودم که بهو برگشتم و به خودم نگاه کردم و تعجب کردم! نیل کوچولو توی آینه نبود. یک غریبه بود . یک دختر با یک صورت گرد و تقریبا سفید. موهایش را دو دسته کرده بود و آن ها را بافته بود. قسمت های بالای مویش صاف بود اما پایین موهایش فر ریز بود. ابروهایش هم متفاوت بود. کلفت و کوتاه .
یعنی این دخترک کی بود ؟!؟

Monday, December 6, 2010

سرور بهم زنگ زد و من جیغ زدم از خوشحالی
عزیزم خیلی دلم براش تنگ شده
شدت ریزش موهام ترسناک شده, دارم فکر می کنم برم پیش دوا نویس برام دوا بنویسه بخونم فوت کنم به موهام! اگه فوتم رسید البته

Sunday, December 5, 2010

تو که یادت نیست!...توی یکی از همون بهترین روزهای زندگیم بود!...همون روزهایی که تعدادشون از انگشتهای یک دست هم کمتره!...همون روزهایی که با تو بودم!...همون روزهایی که زندگی کردم!...آره...توی یکی از همون روزها بود!...بعد از ساعت ها با تو بودن!...وقت خداحافظی بود...سر آن خیابانی که اسمش رو هم نمیدونم حتی!...با هم خداحافظی کردیم!...رفتی ولی من همونجا ایستادم...ایستادم و رفتن تورو نگاه کردم...دست کرده بودی تو جیب هات و آروم آروم دور میشدی...نمیدونستی که من نرفتم!...نمیدونستی که ایستادم و دارم نگاهت میکنم!...برنگشتی پشت سرت رو هم نگاه نکردی...سرت رو انداخته بودی پایین و دور میشدی!...وای وای وای!!...نمیدونستی که چقدر زیبا بودی!...چقدر زیبا راه میرفتی!...چقدر زیبا کرده بودی تمام آن پیاده رو و تمام آن خیابان و حتی تمام اون شهر رو!...یکم که دور شدی بهت زنگ زدم!...گفتم من نرفتم و سر خیابان ایستادم و دارم نگاه میکنم رفتنت رو!...یادم رفت بهت بگم ولی!...یادم رفت بگم که همونجا،درست همونجا من "دوباره" عاشقت شده بودم!...یادم رفت بگم که عشقم بهت دوبرابر شده بود!...یادم رفت!...حتی یادم رفت بگم که هیچ کس به زیبایی تو راه نمیره!...یادم رفت بگم که هیچ کس نمیتونه مثل تو با هر قدمی که بر میداره،تمام وجود من رو به لرزه بیاندازه!!...اون روز وقتی داشتی میرفتی و دور میشدی،میدونستم که هنوز مال منی!...میدونستم که دوستم داری...میدونستم که به محض اینکه برسی به خونه به من زنگ میزنی!...اون رفتن کجا و این رفتن کجا!...این رفتن لعنتی که برگشتی نداره کجا!...همه ی اینها رو گفتم تا بگم دلم برای راه رفتنت هم تنگ شده!...همه ی اینها رو گفتم تا بگم دلم برای زندگی کردن تنگ شده!...دلم برای اون پسرکی که زمانی دوستش داشتی تنگ شده!...دلم تنگه عشقم!!...دلم...!

http://dirtyprettythings.blogfa.com/post-980.aspx


رازهای مگو!

تازگی ها تصمیم گرفتم دوستانم رو از بین دخترهای ترشیده انتخاب کنم! هر کدوم از دوستان که دوست پسر پیدا می کنند میزان اعتماد من بهشون به صفر متمایل میشه!

عروسی

پدرجان ما که از جانمان هم برایمان عزیزتر است, همیشه می گوید ازدواج وصلت دو نفر نیست, وصلت دو خانواده است .
این عروسی دیشب هر چیزی میشد بش نسبت داد الا این.
.

Saturday, December 4, 2010

قرار مدار بین من و موهام

ببین بیا منطقی با هم حرف بزنیم
باشه قبول
تو قول بده کمتر بریزی, منم قول میدم هر روز کلی ویتامین و شیر بخورم که تو قوی شی, قبول؟!
قبول

ابرو کمون!

امروز به این نتیجه رسیدم که اگر پولدار بودم , کنیز و کلفت و نوکر استخدام نمی کردم, به جاش یه خانم آرایشگاه رو استخدام می کردم که همیشه تو خونمون باشه! یک حالی می داد!!!!!!

Friday, December 3, 2010

...

کاش یکی بود حال منو خوب می کرد! یکی !!!!!

:(

مامان بزرگ الحان و ترانه صعود کردن, طفلکی مامانی خیلی مریض بودن , امیدوارم حالا دیگه به ارامش رسیده باشن. روحشون شاد

تنها

همه ادم ها بلد نیستن این جور وقت ها باید بهم چی بگن, چی کار کنن که اروم شم , که حالم خوب شه
بعد این ادم ها وقتی نیستن این جور وقت ها نبودنشون رو بیشتر احساس می کنی , خیلی بیشتر ...

Thursday, December 2, 2010

گردن شکسته ...

بر فرض هم که شهلا ادم کشته بود, جزاش این بود که اعدام شه؟ که 9 سال رو تو زندان بمونه, .که بعد 9 سال یهو بزنید اعدامش کنید؟ نامردی نیست؟ چه جور دلتون اومد که زیر پاش رو خالی کنید؟ این همه حدیث و ایه راجع به بخشش دارید؟ می مردید یه بار از روشون بخونین؟

چادر سیاه

دلم برای اون دختر کوچولوی چادری سوخت, اخه فقط 4و5 ساله بود و داشت با حسرت یه یه دختر همسن و سالش نگاه می کرد که لباس های صورتی پوشیده بود.
...طفل معصوم همیشه یه طاق سیاه رنگ بالای دیدش رو می گیره.

Wednesday, December 1, 2010

له له له

http://www.aftabnews.ir/vdcdxk0f5yt0fz6.2a2y.html قلب دختر 11 ساله از ترس پدر ترکيد!

این رو دیدم
شهلا جاهد هم که اعدام شد
بعد با همه این ها توقع دارد من باز هم حالم خوب باشه؟!

...

دروغ میگن به خدا! میزان دی اکسید کربن اون قدر ها هم که میگن نیست., هوای این خراب شده هنوز هم بوی تو رو میده نه بوی دود!

Tuesday, November 30, 2010

خود ِ خود ِ نیل

از مهمانی برمی گشتیم, دوستانمام ما را به خانه می رساندند, تمام راه گفتیم و خندیدیم, ا این جا همه چیز عادی بود, اما اتفاق افتاد که باعث شد هیچ وقت فراموشش نکنم,
من داشتم ماجرای خنده داری را تعریف می کردم و قاه قاه می خندیدیم که خواهرک رو کرد به من و گفت : نیل دوباره خودت شدی

:)

Sunday, November 28, 2010

تولد

آقا فراز
تولدت مبارک, دوست قدیمی برات بهترین ها رو آرزو می کنم. زمان زیادی از اولین باری که همو دیدیم میگذره, از همون موقع مهد کودک و کمی بعدش که با هم رفتیم برای انجام تست های لازم برای شروع دبستان و بعد هم درس اخلاق . یادت می اد خانواده مون وقتی که درس ت رو خوندیم بردنمون یه تئاتر؟
عزیزجان وقتی کیوان رفت بهت گفتم که کنارت می مونم , قول دادم نمی دونم که چه قدر به قولم عمل کردم اگر نکردم ببخش دوست خوبم
دوستت دارم
تولدت مبارک
نبل

Friday, November 19, 2010

رفیق زیبا!!!!

برخی از موجودات قابلیت این رو دارند که حتی گونی بپوشند و به آن گونی مزبور ذره ای از درخشش وجودشان را بدهند و بعد گونی مزبور از هر لباسی زیباتر خواهد بود.
یعنی واقعا موجودی به زیبایی , به درخشش و به بی نظیری ری ندیدم!

Thursday, November 18, 2010

فضایی ها

امروز غروب به آسمون خدا نگاه می کردم و به این فکر کردم که شاید همون جوری که ما آدم ها به آسمون زل می زنیم موجوداتی باشند در میلیون ها سال نوری دورتر نشسته اند و به زمین خدا نگاه کنند

Wednesday, November 17, 2010

:)

عمیقا احساس زندگی تو وجودم جریان پیدا کرده, خیلی حس خوبیه, احساس می کنم دوباره شبیه خودم شدم ...

:)

Tuesday, November 16, 2010

متعجب

آخه به آدمی که نذر آزادی کفتر می کنه و دلیلش اینه که باور داره کفتر ها اجازه دارن تا اسمون هفتم برن , چی میشه گفت؟

Tuesday, November 2, 2010

90

هوا بارانی است و اگر یک روز بارانی را در این شهر گذرانده باشید حتما می دانید که در این روز ها تاکسی پیدا نمی شود و میدان انقلاب هم در این زمینه رتبه دار است . به همین خاطر به زور خودم را در اتوبوس چپاندم .
من اتوبوس و مترو را از تاکسی دوست تر می دارم , فرصت خوبی است برای دیدن آدم ها , برای فکر کردن درباره ی آدم ها و برای بودن با آن ها .
دخترکی کنارم ایستاده است . حدودا 20 سال دارد. زیر چشمی که نگاهش میکنم به نظرم آشنا می آید . بیشتر که نگاه می کنم فکر می کنم چه قدر شبیه خودم است, خود آن روزهایم . دست هایش پر است از کتاب, انگار او هم مثل من کتاب که می بیند دل و دین از دست می دهد . ارام ارام با موبایلش صحبت می کند , چشمانش برق می زنند و می دانم که حتما چیزهای مطبوعی می شوند که این جور لبخند روی لبانش می نشیند .بسکه صدای مردم و صدای خیابان به هم آمیخته , صدایش را نمی شنوم , بسکه ارام حرف می زند و زمزمه می کند نمی شنوم که چه می گوید و همین آرام حرف زدنش وادارم می کند که فکر کنم حرف حرف دل است که این طور برق به چشمانش انداخته .
و من از همان روزهای جوانی ام, از همان روزهایی که شبیه این دخترک بودم عادت داشتم که بی مقدمه با غریبه ها همکلام شوم که برایشان آرزوی روز خوب , خوشبختی یا هر چیز دیگری کنم . و همین عادت وادارم کرد که وقتی دخترک با ملاحت خاصی تلفنش را قطع کرد به صورتش لبخند بزنم ,جواب لبخندم را که داد دیدم روحش هم آشناست .
پرسیدم اهل فوتبال هستی؟
با تعجب جواب داد نه , چه طور؟
گفتم آخر, زمان ما ,آن موقع که جسمم هم مثل روحم جوان بود تلویزیون برنامه ای داشت به اسم 90 , درباره اش چیزی می دانی؟
خندید
صدای خنده اش را دوست داشتم
گفت نه
گفتم هرکسی که فوتبال دوست داشت , از زن و مرد به تماشایش می نشستند و طرفدار داشت در حد بنز زمان ما!
باز خندید و گفت خب؟
گفتم هیچ می خواستم ازت بپرسم ببینم به خاطر تو قید دیدن برنامه ی 90 رو می زند یا نه؟ زمان ما معیار عاشقی این بود , این که به خاطرت 90 را نمی دیدیدند به عشق تو و حرف زدن با تو ...
خندید
و من دلم از یادآوری بعضی چیزها غلغلکش آمد ...

تمنای نوشتن

هفته ی پیش عروسی یکی از اقواممان بود. تصادفا ان جا خانواده ای را دیدیم که تقریبا 15 سال از هم بی خبر بودیم. 15 سال پیش همسایه ی مان بودند . یادم هست که آن دوران پایه ی پیک نیک و مهمانی های هم بودیم, که وقت خوشی و ناخوشی همراهی مان می کردند .
و این دوران درست همان موقعی بود که رویای سبز من در حال جوانه زدن بود , تمنای نوشتن شد رویای سبز من ...
آن موقع تازه کلاس اول را تمام کرده بودم اما دفتری داشتم که در ان داستان می نوشتم , تخیلاتم درباره ی دختری 7 ساله از هند .
یادم هست که مهمانی یا جشنی برگزار نمی شد مگر این که من با اعتماد به نفس تمام , جلوی یک لشکر آدم بزرگ بایستم و داستان هایم را بخوانم و انصافا نتیجه اش هم جز تشویق و ترغیب چیزی نبود.
داشتم می گفتم شب عروسی همدیگر را دیدیم تمام خانواده شان من و خواهرک را با انگشت نشان می دادند و قربان صدقه مان می رفتند که چه قدر بزرگ شده ایم!!!
اما از آن میان مادر خانواده رو کرد به من و گفت : نیل , نوشته هات کجان؟
قلبم تند تر زد
و ا زهمان شب دنبال رویای سبزم می گردم .

فکر می کنیم

واقعا چه فرقی داره که آدم داستان بنویسه بعد براش یه شخصیت بسازه برا شخصیت اسم بذاره اما همه بدونن خودشه , یا این که مرد باشه و داستان های خودشو به اسم خودش بنویسه؟!

Sunday, October 31, 2010

:(

طفلی مادرک یعنی فقط همین رو کم داشت که دوست مجردش افسردگی بگیره , که تنها پناه دوستش باشه , طفلی مادرک خودش از همه دنیا مریض تر شده خسته تر شده

Wednesday, October 27, 2010

دل تنگی

دلم برای فرزاد کمانگر تنگ شده .
حتما الان نشسته داره تلاش میکنه به قاسم خوندن و نوشتن یاد بده و دقیقا عین من کلافه شده .
حتما دلش برای شاگرد هاش تنگ شده.

Friday, October 22, 2010

به کجا می رسه؟

اوووووووووووووو نیگا امروز همین امروز چند تا پل رو پشت سرم خراب کردم ... چند نفر گفتن میرن و دیگه نمیان ... عجب روزی ... زورتر برم بخوابم تا یه دوست دیگه نیموده همینا رو بگه ... یکم فکر کردم دیدم دیگه کسی نیست ...

Thursday, October 21, 2010

نیل اختراع می کند

پارسال از یکی از گروه بچه هایی که باهاشون کار می کردم خواستم که به عنوان تکلیف چیزی رو که دلشون می خوان اختراع کنند رو نقاشی کنند . اون موقع خودم ایده ای نداشتم که چی می خوام اختراع کنم ولی الان می دونم. میخوام یه وسیله ای اختراع کنم که مغزمو به وبلاگم وصل کنه . که هر کدوم از افکارمو که دلم خواست خودش بیاره بذاره این جا !

Wednesday, October 20, 2010

ووی ووی

نیل و خاندان نیل به عروسی می روند!

بد دهن

یکی هم نیست بش اس ام اس بدیم!
این همراه اول هم دیگه مسخره اش رو در آورده .هی بهم اس ام اس میده که بیا قبضت رو بده, بعد میگه پرداختت ثبت شد. بعد تشکر میکنه که پول دادی.... لا اله الا الله دهن آدمو وا می کنن

Tuesday, October 19, 2010

من خل هستم؟!

نیل خل هست؟! نیل خل نیست؟ مساله این است
امروز از این طرف شهر رفتم اون طرف شهر تا کاموا بخرم. به یه عزیزی قول داده بودم براش شال ببافم. سبز و نارنجی.
موقع برگشتن تو مترو همه کلافه و عصبی ایستاده بودند. طبق معمول تهویه کار نمی کرد و ملت از هوای سنگین رو به خفگی افتاده بودند.
روبروی دختر جوونی ایستاده بودم که آروم چشماش رو بسته بود و سعی می کرد خستگی رو از تن به در کنه. لباسش خیلی ساده بود و مقنعه به سر داشت.توی صورت بی آرایشش یک جور ملاحت خاص موج می زد. تو دستش یک کتاب مربوط به رشته ی پرستاری بود. تمام طول مسیر گاهی چشمش رو باز می کرد و بهم لبخند می زد و منم با لبخند جوابش رو می دادم. تخیلاتم بهم می گفتن که دخترک از یک خانواده ی فقیر هست و حالا با تلاش زیاد داره سعی می کنه به آرزوهاش برسه. تمام مدت براش دعا کردم که خدا بهش قوت قلب بده. که دست از آرزو هاش نکشه , که به راهش ادامه بده ,
موقعی که قطار به ایستگاه صادقیه رسید , اونم مثل بقیه از جاش بلند شد تا پیاده شه. خلاف جهت من ایستاده بود. دستم رو گذاشتم روی شونه اش و اروم گفتم روز خوبی داشته باشید!
بقیه مسیر رو با به یاد آوردن چهره ی متعجبش با لبخند ادامه دادم
:)

خل

ببین یه پسر کار درسته, متفکر , آدم حسابی که هم افق باشیم سراغ نداری؟
نچ, چه طور؟
برای همکاری
آخه منگل من همچین ادمی سراغ داشتم که تا الان شوهرت داده بودم
:))
مکالمه ی مضحک ما!

Saturday, October 16, 2010

پی نوشت!!!!

ببخشیدا روم به دیفال ,شرمنده به خدا اما چه قدر ادم ها رو دوست ندارم

Friday, October 15, 2010

:|

http://www.1oo1nights.org/index.php?page=2&articleId=2473 پسربچه هاي رقاص افغانستان

من و سکینه و جلیل

زمان: 6 ماه پیش
دینگ دینگ دینگ زنگ تفریح خورد...
دارم با بچه ها حرف می زنم و وسایلم رو جمع وجور می کنم. سعی می کنم عجله کنم اما تا من از خیل عظیم بچه ها بگذرم و با پسرها اختلاطی بکنم ودخترها را در بغل بگیرم و به دفتر مدرسه برسم دوباره زنگ خورده و باید برگردم بالا. مثل همیشه منتظر سکینه هستم. نمیشه یک زنگ برسه و سکینه بدو بدو از طبقه ی پایین نیاد بالا پیش من تا محکم بغلم کنه و تاکید کنه خانوم جون خیلی دوست دارم و برام نقاشی نیاورده باشه ... عاشق بغل کردن اون هیکل نحیفشم. سکینه رو هر روز بغل کردم و بوسیدم تا وقتی که رفت , همراه خانواده اش برگشت افغانستان.
برادران سکینه شاگرد من بودند. قاسم 6 ساله که غرق شد و جسم خاکی اش را این جا در غربت جای گذاشتند و رفتند , و جلیل 12 ساله , طفلکم جلیل چه قدر کار کرد تا به خانواده اش کمک کند و جلیل هم رفت . او هم با خانواده اش به افغانستان برگشت. فقط قاسم کوچک این جا تنها ماند...
و من این جا مانده ام و هر بار که خبری از افغانستان می شنوم دلم می لرزد بسکه نگران جلیل و سکینه می شوم.
زمان: امروز ظهر ساعت 2
مادرک از اتاق بیرون میاید و صورت خیس از اشک نیل را میبیند . با نگرانی می پرسد نیل چیزی شده و نیل با هق هق می گوید دلم برای جلیل تنگ شده. اگر یه وقت در این هرج و مرج بلایی به سرش بیاید چه؟ اگر بلایی به سر سکینه امده باشد چه؟ حالا چه کسی سکینه را بغل می کند؟ جلیل درس می خواند؟
و مادرکش ارام نگاهش می کند و می داند که دخترکش قلبش را هزار تکه کرده است و هر تکه اش را به دست کودکی داده که قلبش زخمی و دردناک است . مادرک می داند که قلب دخترکش تا ابد نگران خواهد ماند اما لبخند می زند و دست دخترکش را می فشارد و با هم از خدا می خواهند که جلیل و سکینه را حفظ کند و روح قاسم کوچک را قرین رحمتش کند.

Thursday, October 14, 2010

...

بعضی ها براشون مهم نیست که چه قدر ابروهات دراومدن یا چه قدر صورتت نیاز به اصلاح داره به نظرشون زیبا می رسی ,بعضی ها براشون مهم نیست که باد پیچیده لای موهات و وزوزی شده, بعضی ها اصلا اهمیت نمی دهند که تا دو سانت زیر چشمات سیاه شده چون دیشب حوصله نداشتی آرایش چشمت رو پاک کنی. به هرحال بهت میگن زیبا.
بعضی ها بلدن که کلی در مورد چشمات حرف بزنن, بلدن توصیفشون کنند وقتی که می درخشند.
بعضی ها برای این که بفهمند در فلان مجلس چه شکلی بوده ای ازت در مورد لباس و آرایشت نمی پرسند , آن ها فقط می پرسند چه احساسی داشتی؟ قلبت شاد بود؟ و اگر جوابت آری باشد حتما خواهند گفت پس بسیار زیبا بوده ای
و همین است که باعث می شود این روزها فکر کنم چه قدر زشت به نظر می رسم . زشت تر از همیشه ....

Wednesday, October 13, 2010

خدایا توبه!

مادرک و نیل از خرید زرشک تازه توبه کردند

نیل در بازار

کلا من ادم ضعیفی نیستم اما دو جا در این دنیای لا یتناهی هست که وقتی اون جا هستم کلا دین و ایمون رو از دست می دم و سر از پا نمی شناسم. اولیش هر کتابفروشیی که جلوی چشم قرار بگیره دومی بازار تجریش!
نیل و مادرک امروز در بازار تجریش از شدت هیجان ذوق مرگ شدند!

Tuesday, October 12, 2010

دو تا خوشحال!!!!

خونشون یک عالمه ادم های مهم نشسته بودند. ما دو تا دختر ارایش کرده با لباس های رنگ وارنگ , یکی یه قابلمه زده زیر بغلش ؛ و دیگری چهار تا بستنی کاکائویی با خامه و شکلات اضافه , با نیش های باز وارد شدیم ....
دوزار حسابی که رومون می کردند نابود شد
:))
بعضی آدم ها بلدند زیبایی ات را ببینند. یعنی از چشمشان همیشه زیبایی. لازم ندارند خودت را برایشان بولد کنی تا بفهمند زیبایی. لازم ندارند که همیشه برایشان مثل عروسک های توی ویترین مغازه باشی. خسته و مریض و تب دارت را هم بلدند زیبا ببینند. از چشمشان موهای ژولیده پخش و پلات هم دل می برد. عکس که می اندازی برایشان لازم نداری ژست های ژورنالی به خودت بگیری؛ با بادِ پنکه موهات را پخش هوا کنی، یا خودت را با چراغ مطالعه نور پردازی کنی. می توانند لبخند قشنگت را در یک عکس ضد نور سیاه هم پیدا کنند. می توانند عاشق نیم رخ دماغ-قوزدارت شوند اصلن. می توانی توی عکس ها شکلک در بیاوری حتی و بدانی که برایشان هنوز زیبایی. بعضی ها بلدند که زیبایی یعنی یک احساس. که زیبایی یعنی این نیست که دماغ های کوچک سربالا، که چشم های درشت و دهان های کوچک و قدهای بلند و دندان های ردیف و اندام های فلان و چه و چه و چه. که آدمی با چشم های چپ و دندان های ریخته و دماغ کج هم زیباست؛ اگر تو بلد باشی زیبا ببینی ش.
.

http://sunshineez.blogspot.com/2010/10/blog-post_10.html

Thursday, October 7, 2010

خوشم میاد

یعنی من عاشق بی بی سی هستم با این مستند هایی که نشون می ده

Monday, October 4, 2010

نیل می بافد!

یعنی مادرک من رو خواهد کشت اگر بفهمه که تا 3 صبح داشتم بافتنی می بافتم .
راز دار باشید لطفا!

Sunday, October 3, 2010

سارا

سارا ... سارا کوچولو .. سارا چه قدر کتک خوردی که حالا از دیدن یه بزرگ تر این قدر می ترسی

جنگ بعد

برا علیمه چند تا کلمه نوشم که باهاشون جمله بسازه, یکی از اون کلمات جنگ بود
برام نوشته بود :" جنگ بعد است"

مرتیکه عقب مونده از زمان :))

"اول دبستان خواندیم آن مرد آمد...
سال ها گذشت و ما ترشیدیم اما آن مرتیکه نیامد!"
http://anidalton.blogfa.com/post-747.aspx

Saturday, October 2, 2010

ری

و من عاشق آن دخترکی هستم که صفحه ی اول پایان نامه اش نوشته : به نام خداوند پروانه ها.
می دونی اطراف من آدم های باقابلیت زیادی وجود داره, که یکی از اون ها ریحانه است. و این ریحانه قابلیت های بی نظیری داره .. اما یکی از این قابلیت ها دیگه شاهکار هستش. تنها کسی در دنیا که این قابلیت رو داره که با من کاری کنه که حتی وقتی چند هفته است دچار افسردگی عمیق شدم , بتونم بعد از ملاقاتش تو خیابون راه برم و به آدم ها لبخند بزنم. یعنی این بشر کم نظیره
حیف که پسر نیست! واقعا حیف!. .

Friday, October 1, 2010

نیل آشپز می شود

پاستا با سس مخصوص سرآشپز
دستور پخت سس مخصوص: پیازداغ + رب گوجه فرنگی
مدیونی اگه فکر کنی بد مزه خواهد شد!

Tuesday, September 28, 2010

پتوی مسافرتی خوبو!

امروز داشتم می رفتم پیش شاگرد هام , تو حال و هوای آلبوم سوته دلان شهرام ناظری بودم که یک هو میرویس جلوم سبز شد. میرویس یکی از آن شاگرد هایی است که سخت دوستش دارم, نه به این خاطر که درس خوان بود , که نبود, که روفوزه شد. اما حالتش را خیلی دوست دارم. گاهی بیخیال مشق نوشتن می شدیم و می نشست روبرویم و از دغدغه هایش می گفت از مشکلات کارش , از ترس هایش, از مامورین شهرداری که کتکش می زدند. طفل معصوم کارش این بود که در زباله ها می گشت و پلاستیک ها را جدا می کرد . می گفتم ... در عمق ذهنم غرق بودم که میرویس از کنارم گذشت, صدایش کردم میرویس ... میرویس ! به طرفم برگشت و چشمانش برق زدند.
کمی اختلاط کردیم و دستگیرم شد که حالا دستفروشی می کند. طفل معصوم کمرش از بار سنگینی که رو دوشش بود خم شده بود.
__ حالا خوشتیپ تو بساطت چی داری؟
ان کوهی که بارش کرده بود پتوی مسافرتی بود.
چند دقیقه بعد چشمان میرویس برق می زدند و سه هزار تومن در جیبش بود. و من که یک پتوی گل گلی در کیفم سنگینی می کرد. همان طور که قدم زنان از پسرک دستفروش دور می شدم دعا می کردم که خدا برکت بدهد به آن پولی که حاصل خاک گچ خوردنم بود و امروز میرویس دوبرابر همیشه پتو بفروشد .

خواهرک به خرید می رود!

نیل دست خواهرک رو می بوسه که رفته براش پیراهن مناسب برای عروسی قریب الوقوع خریده , این یعنی شر خرید کردن از سر نیل کم شد

Monday, September 27, 2010

ملاحت

نام جلاد اعظم سرزمین تحت فرمانروایی مان را گذارده ایم ملیحه ! دخترکمان گلنار خاتون هم ملکه هستند, خواهرکم هم وزیر اعظم.

Sunday, September 26, 2010

:)

یه بوس کوچولو ...

Saturday, September 25, 2010

مرد

یه بغض بود
من شکستمش.
از چشمم که افتاد
طفلکی مچاله شد
قدِ یه اشک
سُر خورد
از رو گونه‌‌م
افتاد
پخش زمین شد
و مُرد
:|


http://pemiphilo.blogspot.com/2010/09/113.html?utm_source=feedburner&utm_medium=feed&utm_campaign=Feed%3A+Pemiphilo+%28pemiphilo%29

چال گونه و چشمان خندان

تو هي حالا بخند.
هي بلند بلند.
خنده اگر در چشم هايت نبود كه..
عاشقت نمي شدم
.
مصطفي شمقدري

http://sunshineez.blogspot.com/2010/09/blog-post_24.html

جادو

به من نگو که دوره ی جادو و جادوگری تموم شده , چون نشده تا وقتی که ادبیات وجود داره, تا وقتی که کتاب ها و نویسندگانی وجود دارند که داستان آن ها رو روایت کنند جادوگری پایدار خواهد بود

Monday, September 13, 2010

نیل اهلی

بی زحمت مرا اهلی کن ....!

Friday, September 3, 2010

در مدح موجودی به نام مرتضی

ــ دیدن اهرام مصر

ــ نوشتن یک کتاب

ــ دیدن موزه ی لوور

ــسفر به دور دنیا با دوچرخه

به نظر من هر آدمی در این دنیا چنین لیستی برای خودش دارد . بعضی ها ان قدر به خودشان جرات می دهند که در واقعیت کارهایی که میخواهند حتما قبل از مرگشان انجام دهند را می نویسند. بعضی های دیگر هم این لیست را در ذهنشان نگه می دارند. اما به نظر من هر ادمی حتما چنین لیستی برای خودش دارد.این موضوع اصلا رد خور ندارد!

تازگی ها به این نتیجه رسیده ام که لیست همه ی ادم های دنیا یک چیز اساسی را حتما کم دارد . تصمیم گرفتم که به همه بگویم که ته لیستتان یک جایی پیدا کنید و حتما این را بنویسید که مبادا از یکی از بزرگ ترین لذت های دنیا محروم بمانید

بنویسید که یکی از بزرگ ترین لذت های دنیا این است که پسرک کوچکی باشد،که جانتان به جانش بسته باشد ، که خانم ناظم مدرسه اش به او گیر داده باشد که کله اش را کچل کند و کچل کرده باشد و حالا موهایش یک کمی رشد کرده باشند، که شما کنارش بنشینید و ارام ارام دست نوازش به سرش بکشید و قربان صدقه اش بروید.

Tuesday, August 24, 2010

:)

we have only one life on this earthly planet to serve.

Monday, August 23, 2010

نیل بی شانه

یادت می آید؟ 40 سال پیش اوایل بهار بود. به تازگی آشنا شده بودیم . باران بهاری که همراهمان بود قطع شده بود و بوی خاک در هوا موج می زد و ما مست بودیم. مست باران بهاری، مست بوی خاک که در هوا پیچیده بود و مست عشق . یادت هست که در آن فولکس کهنه ات نشسته بودیم و تو برایم ساز می زدی و زمزمه می کردی:
" بر گیسویت ای جان ، کمتر زن شانه
چون در چین و شکنش دارد دل من کاشانه"
نگاهت موقع زمزمزه کردن آن قدر صادقانه بود که از آن موقع به بعد دیگر موهایم را شانه نزدم.

Thursday, August 19, 2010

من و شاخ هام

زمان: اول صبح
من: جلوی آینه ی قدی اتاقم ایستاده ام و دارم با دقت به سرم نگاه م یکنم. به جایی لا به لای موهایم. کمی بالاتر از پیشانی .با دقت به سرم دست می کشم.
خواهرک: از کنارم رد و میشه و یکهو شبیه علامت سوال بهم میگه: نیل داری چه می کنی؟
نیل: دارم می گردم
خواهرک در حالی که یک ابروش بالاتر از دیگری است می پرسد: شپش؟!!!
نیل: شاخ

Thursday, July 22, 2010

در مدح پازل

موضوع انشا: نعمت های خدا
یکی از نعمت های خوب خدا به ما آدم ها پازل است.به نظر ما پازل از آن چیزهایی است که خیلی مفید است. شاید بعضی از آدم های احمق باشند که بگویند پازل را خدا نیافرید بلکه به مغز انسان رسید و انسان آن را ساخت اما این آدم های احمق حواسشان نیست که خدا انسان ها را خلق کرد و به آن ها عقل داد و انسان ها با عقلشان پازل را ساخته اند.پس در واقع پازل را خدا خلق کرد. پازل فواید زیادی دارد. پازل به کمک می کند که آن قدر فکر نکنیم که از ناراحتی بترکیم. پازل به ما کمک می کند که دور از آدم ها یک جایی بشینیم و فقط به خودش فکر کنیم به خود خودش!
ما امیدواریم همین جوری پازل کادو بگیریم و اصلا عمرمان را صرف ساختن این پازل ها بکنیم که اصلا لازم نباشد فکر چیز دیگری را بکنیم. بیخود کرده اند آن هایی که فکر میکنند آدم ها باید جامعه شان را بسازند ما می خواهیم پازل بسازیم به کسی چه ربطی دارد!
این بود انشای ما درباره ی یکی از نعمت های مهم خدا به ما!

ما می تونیم

من می تونم! من می تونم! من می تونم ! من می تونم! من می تونم! من می تونم! من می تونم!من می تونم ! من می تونم! می می تونم! من می تونم ! من می تونم! من می تونم! من می تونم!

Sunday, July 18, 2010

نقطه ی چاق!

با سلام و عرض خسته نباشید یک عدد نقطه ی چاق هستم درخدمت شما!

Thursday, July 15, 2010

نقاشی من!

گچ تو دستمه . بهش نگاه می کنم . از اون گچ هایی که خیلی دوست دارم. از همون گچ های نرم، عجب آبی خوش رنگی!

به آرامی روی زمین خط می کشم و در امتداد خط می دوم

و به ستاره ها فکر می کنم

و می دانم که آن ها هم دارند ازآن بالا به من ، به گچم، و به دایره ای که دور خودم کشیده ام نگاه می کنند و فکر می کنند

و به من ، به گچم و به دایره ای که دور خودم کشیده ام فکر می کنند.

>فکر کنم از آن بالا تقریبا این شکلی باشم


Wednesday, July 14, 2010

نیل دلتنگ می شود

قلبم امروز، چیزی بود میان یک تکه سنگ و یک کاغذ مچاله شده

به شدت دردناک است که شاگردانت را ببینی که از تصور رفتنت و ندیدنت آن قدر اشک می ریزند که حتی آغوشت هم برا ی آرام کردنشان کافی نیست . میدانی، دردناک است که به جای این که همان جا وسط کلاس بشینی و اشک بریزی بغلشان کنی و شوخی کنی و وادارشان کنی بخندند.

به زودی گریه شان تمام خواهد شد و به زودی با به یاد اوردن سالی که گذشت لبخند خواهند زد و می دانم که حالا ایمان دارند که کسی در دنیا هست که عاشقانه دوستشان دارد.کسی هست که وقتی زخم های روح و تن شان را بعد از کتک خوردن پیش او بیاورند نوازششان خواهد کرد و به آن ها اطمینان خواهد داد که دوستشان دارد, می دانم که حالا دیگر اطمینان دارند دنیا آن قدر ها هم ترسناک نیست. می دانم که حالا م یدانند که هر بزرگتری که از کنارشان می گذرد قرار نیست که آن ها را کتک بزند. حالا م یدانند که یعنی چه که رویایی داشته باشند. حالا می دانند که زندگی و خوبی آن ارزش جنگیدن دارد.

دلم تنگ خواهد شد ,دلم برای همهمه ی تان تنگ می شود. دلم برای غرغرهای بعد از دیکته تنگ می شود. دلم برای دعواهایتان سر بغل کردن من تنگ خواهد شد . دلم تنگ می شود که نباشم که نبینم چه طور می خندید , چه طور بزرگ می شوید و چه طور رشد خواهید کرد.

من تمام سعی ام را کردم که به وسعت قلب کوچکم دوستتان داشته باشم و عاشقانه داشتم.

جگرگوشه هایم به خدا می سپارمتان به تنها پناهگاهی که داریم.

Monday, June 28, 2010

برای نادر شاه و برای تن زخمی اش

تو هیچ وقت عمق نفرت را نخواهی فهمید ، هیچ وقت تنت واقعا نخواهد لرزید مگر این که معلم جوانی باشی مگر این که کودکی باشد که شدیدا دل به مهرش بسته مگر این که عزیز کرده ات باشد. مگر این که برایش بهترین چیز های دنیا را بخواهی. قلب تو شرحه شرحه نخواهد شد مگر این که جای کابل را پشت تن کودکی که به او عشق می ورزی ببینی. تو عمیقا غمگین نخواهی شد مگر این که روزی او را ببینی که زانوی راستش پاره پاره شده که زخمش پر از شیشه است .ببینی که آن قدر کابل خورده که پرت شده است روی زمین پر از شیشه. عمق نفرت را حس نخواهی کرد مگر این که از کسی که نام پدر را روی خودش گذاشته بشنوی که با افتخار می گوید ان قدر صبر می کند که تنش عفونت کند که لازم شود پایش را قطع کنند. که بشنوی که دفعه ی بعد عزیز کرده ات ته چاه خواهد بود. تو نخواهی فهمید ...

خوب شد که قاسم مرد

Saturday, May 29, 2010

مرتضی...

پانزده دقیقه از شروع کلاس گذشته ... مثل هر روز مرتضی سرکرده ی تمام شلوغی های کلاس است ... مثل هر روز به صورت هم میخندیم.... مثل هر روز به زور تلاش می کنم بدون خندیدن دعوایش کنم تا بلکه طاقت بیاورد و پنج دقیقه سرجایش بنشیند... مثل هر روز برایش سرمشق گرفتم.... نصف صورت خندانش را می بینم..... صورتش را بر میگرداند که برود سرجایش بنشیند... ....... زیر چشم راست پسرک عزیز کرده ام کبود بود

Saturday, May 15, 2010

خودسوزی!

پنج شنبه
زنگ دوم
من در حال دیکته گفتن ٰ کنار مرتضی روی اخرین نیمکت کلاس نشسته ام . به مرتضی نگاه می کنم و لبخند می زنم. مینا از جلوی کلاس دزدکی میاد پیشم می ایسته. می ترسه دعواش کنم که بی اجازه اومده!
در گوشم میگه ....
ترجمه حرف هاشو می نویسم چون منم بعد این همه وقت به زور کلماتشو فهمیدم. اخه اولین بار بود که به کار بردن این کلمات در دنیای کودکانه ی من و مینا لازم شده بود.
" خانم جونٰ زن همسایه مون همسن تو بودٰ شوهرش هر شب می زدشٰ هرشب خیلی میزدش شوهرش معتاد بود گراس می کشید!!!!!. امروز خودشو اتیش زد. خانم سوخته بود. نمیددونی که چه شکلی شده بود. خانم کله اش شده بود عین کله ی علی رضا!"
...
پی نوشت: میدونم که با شنیدن کلمه همسایه یک همسایه معمولی میاد تو ذهنتونٰ اما منظور مینا از همسایه اتاق بغلیه. نزدیک ترین چیز تو ذهن شما که منظورش رو بفهمید خونه ی قمر خانمه!
پی پی نوشت: علی رضا تازه رفته موهاشو کچل کرده!
پی پی پی نوشت: من به سه تا بچه که سوختن یه زن رو تو اتیش دیدن چی بگم؟! بگم چی شد؟ چرا این جوری شد؟ بگم مینا کوچولو معلوم نیست سرنوشت تو از این بهتر بشه؟! چه بگم ؟
چی می شد؟ چی می شد اگه من جای اون زن بودم؟ اگه به زور باید لحظه های زندگی مو با کسی نصف می کردم؟ چی میشه ؟ به یک نفر چه قدر باید فشار بیاد که بخواد با درد و رنج بمیره؟ چی باید بشه که ادم بخواد بسوزهٰ تک تک سلول هاش بسوزه
من به این بچه ها چی بگم؟؟!؟!

Tuesday, May 11, 2010

به پسرکم ، قاسم


طفلک معصوم من ، تقریبا یک ماه و بیست روز است که رفته ای ، که این کره خاکی را ترک کرده ای ، تقریبا یک ماه و بیست روز است که دیگر همبازی محمد نبی نیستی ، که دیگر دست خواهرت سکینه را نمی گیرید و دور حیاط نمی دوید و قاه قاه نمی خندید.
قاسم جان آن روز را یادت هست ؟ اولین باری که همدیگر را ملاقات کردیم ؟ چشمان سبزت ارزیابی ام می کرد. چشمان سبزت از من می ترسید. یادت هست سعی می کردی خودت را از چشمانم پنهان کنی ؟ یادت هست نگاهت کردم و لبخند زدم؟ یادت هست که نعجب کردی و زدی زیر خنده؟ یادت هست دوتایی بی دلیل خندیدیم؟
جگر گوشه
در این روزهایی که گذشت زجر کشیدم. آخر می دانی تصور تن کوچکت در آن رودخانه ، تصور غرق شدنت ، تصور یافتن تن کوچکت چند کیلومتر دورتر از آن آلونکی که خانه تان بود زجرم می داد.
قاسم کوچکم می خواستم بزرگ مرد شوی ، میخواستم بخندی ، میخواستم آنی بشوی که لیاقتش را داری، خیلی چیزها برایت می خواستم . می دانم که آنجا در آغوش خداوند لبخندت شیرین تر است و چشمانت بیشتر میخندند. اما چه کنم پسرکم من اهل این خاکم و آرزوهایم هم شبیه خودم هستند.
عزیز دلم
می دانم که زمانی که نمی دانم دور است یا نزدیک همدیگر را ملاقات خواهیم کرد و چشمانم از دیدن نورانیتت خواهند درخشید. ایمان دارم که در پناه حق هستی.
اما عزیزکم پذیرفتن رفتنت سخت بود. سخت بود که نباشی که از پشت در کلاس سرک بکشی ، که نباشی که بخندی، که از ته دل فریاد بزنی بابا آب داد. که وقتی معلم دیوانه ات به جای همهی نقش های داستانی که برایت می خواند حرف می زد بخندی ، قاه قاه بخندی .
پسرک من
می دانم که آنجا در آغوش نور نه گرسنگی هست نه ترس . نه بی پولی ، نه مصیبت ، نه سرمای زمستان ، نه جدا کردن زباله ها، نه پدر معتاد و نه مشت و لگد . اما عزیز من معلم ها هم مثل مادر ها نمی تواندد دست از دل نگرانی بردارند پس مراقب خودت باش.
طفل معصوم من
دیروز معلم جوانی به دیارتان آمد. به سراغت خواهد آمد . به حرف هایش گوش کن و مراقبش باش، چند سالی است نور خورشید و سبزی سبزه و تخته سیاه را ندیده است . به تو درس خواهد داد. معلم خوبی است . با آدم بزرگ ها فرق دارد، از او نترس تو را نخواهد زد، از او نترس خندیدن را بلد است. دل تنگ شاگردانش است. کنارش باش و دستش را بگیر همان طور که دستت را می گرفتم.
پسرکم
امشب پنجره ی اتاقم را باز کردم و رو به باد رو به بهشت خدا ، پنج دقیقه ایستادم و سلام نظامی دادم.
شب بخیر ...

Sunday, May 9, 2010

آقا معلم .. دیدار به قیامت

آقا فرزاد سلام
یک هفته ی پیش ، روز معلم نیت کردم چیزی برایتان بنویسم اما دغدغه ی کودکی که داشت از دست می رفت آن قدر ذهنم را مشغول کرد که فرصت نشد . امروز یکشنبه درست یک هفته بعد از روز معلم ، سر همان ساعت همیشگی دستم روی دستگیره ی در بود که به طرف مدرسه بیایم . تلفن زنگ خورد ، جواب دادم ، صدای گرفته ی دوستم بود . یک آن ترسیدم . گریه امانش نمیداد فقط گفت سری به ایمیلت بزن. قلبم ریخت " نکنه برای مادرش اتفاقی افتاده " اخر شما که نمی دانبد مادرش استادم در دانشگاه بود و حالا بیشتر از دو سال است که زندانی است . به ایقان شهیدی فکر کردم ، دوستم که از 11 اسفند زندانی است، به کوهیار گودرزی و مادر عزیزش فکر کردم ،به شیوا نظر آهاری فکر کردم و به همه ، به ما که به همه ی ما . ... ترسیده بودم ... ما که گرگ باران خورده ایم چه اتفاقی افتاده که او را تا این حد غمگین کرده است؟!
یاهو که باز شد ،لینکه سایت کمیته گزارشگران حقوق بشر که باز شد . قلبم تیر کشید و اشک ریختم تمام طول راه از پشت عینک بزرگم اشک ریختم.
آقا فرزاد
امروز برای اولین بار کودکانم لبخند خانم معلمشان را ندیدند اما امروز محکم تر از همیشه گونه های لطیف شان را بوسیدم و بیشتر سرهای کوچک شان را نوازش کردم.امروز بلند تر فریاد میزدم موقع آسیاب پاشو بازی کردن ،امروز گچ ا محکم تر روی تخته سیاه میکشیدم.
آقا معلم
اگر بدانید که چه قدر دلم میخواست به گوشتان برسانم که اگر شاگردان کلاستان در یک گوشه از این خاک معلم شان را از دست داده اند کیلومترها دورتر یک کلاس صاحب معلم شد
من نگرانم آقا فرزاد ، مگر قلب میدیای کوچک و دوستانش چه قدر طاقت دارد؟ این مصیبت را دیگر چه طور تحمل کنند؟ چه طور دیگر انتظار معلم شان را نکشند؟ خدا مرگم بدهد نکند یک وقتی به خوبی و زیبایی زندگی شک کنند؟! نکند یادشان برود که آن قدر خوبی در این دنیا هست که ارزش جنگیدن دارد.
آقا معلم
دلمان برایتان تنگ می شود . دلم برای نامه هایتان تنگ می شود . دلم برای شاگردانتان تنگ می شود
راستی خواهشی دارم. برادرانه رویم را زمین نیندازید . میدانم که معلم خوبی بودید ، میدانم که معلم خوبی هستید .کسی که دل نگران ، دل نگرانی های شاگردانش باشد بدون شک معلم خوبی است . خواهش می کنم آن جا در بهشت خدا قاسم کوچکم را پیدا کنید و به او درس بدهید. قسمتش نبود این جا یاد بگیرد. قاسم کوچکم دو ماهی می شود که از این کره خاکی رفته است. طفلکم غرق شده بود .کار سختی نیست راحت پیدایش میکنید ، چشمانش سبز است و لبخند به خصوصی دارد . حواستان باشد که وقتی لبخند می زند چشمانش هم می خندند. قاسم را سپردم دستتان.
آقا معلم دیدار به قیامت