تو فکرم هر چه سریع تر برم پسر نونوایی بربری رو تور کنم
راهکارهای نیل برای مقابله با تاثیرات گرانی نون!!
تو که یادت نیست!...توی یکی از همون بهترین روزهای زندگیم بود!...همون روزهایی که تعدادشون از انگشتهای یک دست هم کمتره!...همون روزهایی که با تو بودم!...همون روزهایی که زندگی کردم!...آره...توی یکی از همون روزها بود!...بعد از ساعت ها با تو بودن!...وقت خداحافظی بود...سر آن خیابانی که اسمش رو هم نمیدونم حتی!...با هم خداحافظی کردیم!...رفتی ولی من همونجا ایستادم...ایستادم و رفتن تورو نگاه کردم...دست کرده بودی تو جیب هات و آروم آروم دور میشدی...نمیدونستی که من نرفتم!...نمیدونستی که ایستادم و دارم نگاهت میکنم!...برنگشتی پشت سرت رو هم نگاه نکردی...سرت رو انداخته بودی پایین و دور میشدی!...وای وای وای!!...نمیدونستی که چقدر زیبا بودی!...چقدر زیبا راه میرفتی!...چقدر زیبا کرده بودی تمام آن پیاده رو و تمام آن خیابان و حتی تمام اون شهر رو!...یکم که دور شدی بهت زنگ زدم!...گفتم من نرفتم و سر خیابان ایستادم و دارم نگاه میکنم رفتنت رو!...یادم رفت بهت بگم ولی!...یادم رفت بگم که همونجا،درست همونجا من "دوباره" عاشقت شده بودم!...یادم رفت بگم که عشقم بهت دوبرابر شده بود!...یادم رفت!...حتی یادم رفت بگم که هیچ کس به زیبایی تو راه نمیره!...یادم رفت بگم که هیچ کس نمیتونه مثل تو با هر قدمی که بر میداره،تمام وجود من رو به لرزه بیاندازه!!...اون روز وقتی داشتی میرفتی و دور میشدی،میدونستم که هنوز مال منی!...میدونستم که دوستم داری...میدونستم که به محض اینکه برسی به خونه به من زنگ میزنی!...اون رفتن کجا و این رفتن کجا!...این رفتن لعنتی که برگشتی نداره کجا!...همه ی اینها رو گفتم تا بگم دلم برای راه رفتنت هم تنگ شده!...همه ی اینها رو گفتم تا بگم دلم برای زندگی کردن تنگ شده!...دلم برای اون پسرکی که زمانی دوستش داشتی تنگ شده!...دلم تنگه عشقم!!...دلم...!
http://dirtyprettythings.blogfa.com/post-980.aspxــ دیدن اهرام مصر
ــ نوشتن یک کتاب
ــ دیدن موزه ی لوور
ــسفر به دور دنیا با دوچرخه
به نظر من هر آدمی در این دنیا چنین لیستی برای خودش دارد . بعضی ها ان قدر به خودشان جرات می دهند که در واقعیت کارهایی که میخواهند حتما قبل از مرگشان انجام دهند را می نویسند. بعضی های دیگر هم این لیست را در ذهنشان نگه می دارند. اما به نظر من هر ادمی حتما چنین لیستی برای خودش دارد.این موضوع اصلا رد خور ندارد!
تازگی ها به این نتیجه رسیده ام که لیست همه ی ادم های دنیا یک چیز اساسی را حتما کم دارد . تصمیم گرفتم که به همه بگویم که ته لیستتان یک جایی پیدا کنید و حتما این را بنویسید که مبادا از یکی از بزرگ ترین لذت های دنیا محروم بمانید
بنویسید که یکی از بزرگ ترین لذت های دنیا این است که پسرک کوچکی باشد،که جانتان به جانش بسته باشد ، که خانم ناظم مدرسه اش به او گیر داده باشد که کله اش را کچل کند و کچل کرده باشد و حالا موهایش یک کمی رشد کرده باشند، که شما کنارش بنشینید و ارام ارام دست نوازش به سرش بکشید و قربان صدقه اش بروید.
گچ تو دستمه . بهش نگاه می کنم . از اون گچ هایی که خیلی دوست دارم. از همون گچ های نرم، عجب آبی خوش رنگی!
به آرامی روی زمین خط می کشم و در امتداد خط می دوم
و به ستاره ها فکر می کنم
و می دانم که آن ها هم دارند ازآن بالا به من ، به گچم، و به دایره ای که دور خودم کشیده ام نگاه می کنند و فکر می کنند
و به من ، به گچم و به دایره ای که دور خودم کشیده ام فکر می کنند.
قلبم امروز، چیزی بود میان یک تکه سنگ و یک کاغذ مچاله شده
به شدت دردناک است که شاگردانت را ببینی که از تصور رفتنت و ندیدنت آن قدر اشک می ریزند که حتی آغوشت هم برا ی آرام کردنشان کافی نیست . میدانی، دردناک است که به جای این که همان جا وسط کلاس بشینی و اشک بریزی بغلشان کنی و شوخی کنی و وادارشان کنی بخندند.
به زودی گریه شان تمام خواهد شد و به زودی با به یاد اوردن سالی که گذشت لبخند خواهند زد و می دانم که حالا ایمان دارند که کسی در دنیا هست که عاشقانه دوستشان دارد.کسی هست که وقتی زخم های روح و تن شان را بعد از کتک خوردن پیش او بیاورند نوازششان خواهد کرد و به آن ها اطمینان خواهد داد که دوستشان دارد, می دانم که حالا دیگر اطمینان دارند دنیا آن قدر ها هم ترسناک نیست. می دانم که حالا م یدانند که هر بزرگتری که از کنارشان می گذرد قرار نیست که آن ها را کتک بزند. حالا م یدانند که یعنی چه که رویایی داشته باشند. حالا می دانند که زندگی و خوبی آن ارزش جنگیدن دارد.
دلم تنگ خواهد شد ,دلم برای همهمه ی تان تنگ می شود. دلم برای غرغرهای بعد از دیکته تنگ می شود. دلم برای دعواهایتان سر بغل کردن من تنگ خواهد شد . دلم تنگ می شود که نباشم که نبینم چه طور می خندید , چه طور بزرگ می شوید و چه طور رشد خواهید کرد.
من تمام سعی ام را کردم که به وسعت قلب کوچکم دوستتان داشته باشم و عاشقانه داشتم.
جگرگوشه هایم به خدا می سپارمتان به تنها پناهگاهی که داریم.
تو هیچ وقت عمق نفرت را نخواهی فهمید ، هیچ وقت تنت واقعا نخواهد لرزید مگر این که معلم جوانی باشی مگر این که کودکی باشد که شدیدا دل به مهرش بسته مگر این که عزیز کرده ات باشد. مگر این که برایش بهترین چیز های دنیا را بخواهی. قلب تو شرحه شرحه نخواهد شد مگر این که جای کابل را پشت تن کودکی که به او عشق می ورزی ببینی. تو عمیقا غمگین نخواهی شد مگر این که روزی او را ببینی که زانوی راستش پاره پاره شده که زخمش پر از شیشه است .ببینی که آن قدر کابل خورده که پرت شده است روی زمین پر از شیشه. عمق نفرت را حس نخواهی کرد مگر این که از کسی که نام پدر را روی خودش گذاشته بشنوی که با افتخار می گوید ان قدر صبر می کند که تنش عفونت کند که لازم شود پایش را قطع کنند. که بشنوی که دفعه ی بعد عزیز کرده ات ته چاه خواهد بود. تو نخواهی فهمید ...
خوب شد که قاسم مرد