Tuesday, January 25, 2011

خدا بخت بده

مکان یه کتاب فروشی باحال سر خیابان فاطمی
زمان چند وقت پیش
من کنار طبقات کتاب های داستان خارجی ایستاده بودم و روی کتاب ها دست میکشیدم و از بوی کتاب لذت می بردم و خودمو کنترل میکردم که همه ی کتاب ها رو نخرم
جرینگ جرینگ در باز شد صدای همهمه ی خیابون رو برای چند ثانیه شنیدم و دوباره قطع شد.
صدای قدم برداشتن شنیدم و سرک کشیدم ببینم کی وارد کتاب فروشی شده. نمی دونم چرا! شاید چون با تمام کسانی که مثل خودم توی کتاب فروشی ضعف مکنند احساس نوعی همذات پنداری دارم
یه دختر و پسر بودند. دخترک موهای فرفری قهوه ای رنگ داشت و قدش کوتاه بود. فرز قدم بر میداشت و معلوم بود که با کتاب خواندن اشناست . تند تند از این طرف به ان طرف می رفت. سنگینی نگاهم را حس کرد و به طرف برگشت لبخند زدم چواب داد
پسرک قدش بلند بود , به هیچ چیز نگاه نکرد و فقط دنبال دخترک قدم برداشت . درست پایش را چای پای دختر میگذاشت . رفتارش عجیب به نظرم رسید . به صورت کاملا طبیعی به قفسه ی کنار جایی که دخترک ایستاده بود علاقه مند شدم.
کنارشان که ایستادم فهمیدم
پسرک پست دخترک قدم بر می داشت تا موهای دختر را بو کند
پی نوشت: من فضول نیستم فقط به صورت کاملا ذاتی به نوع بشر عشق می ورزم.
پی پی نوشت: دوست داشتم جای دختره بودم هم به خطره داشتن عشق اون طوری
هم به خاطر این که 50 هزار تومان کتاب خرید داد دست پسره براش حمل کنه :D

No comments:

Post a Comment