Monday, January 31, 2011
Thursday, January 27, 2011
Wednesday, January 26, 2011
نصفه منه!!!!
Tuesday, January 25, 2011
خدا بخت بده
Monday, January 24, 2011
خانوم معلم خوشحال از معلم بودن
Monday, January 17, 2011
آسبِ بازی
افسانه: خانوم اجازه, خانوم اجازه ... فرشته آسبِ بازی با خودش آورده
نیل شبیه علامت سوال نگاهش میکنه
چی؟
آسبِ بازی آورده
یعنی چی؟
کاشف به عمل اومد که منظور اسباب بازی است
Sunday, January 16, 2011
برف میباره یا غم؟
. امشب برف میاد . امشب تو شهر من برف می اد.
قلب تمام مردم از دیدن این نعمت شاد . قلب منم شاد شد , اما شادی قلب من چند ثانیه بیشتر دوام نداشت. صحنه هایی جلوی چشمام اومد که رنگ شادی رو کم رنگ کرد و اشک بود که به چشمام حمله می کرد!!!
امشب من فقط نگرانم.
نگران ساکنین خونه هایی که کف ان ها از خاک و دیوارهایش پتوهای پاره پاره هستند. نگران نوزادانی که امشب از سرما خواهند لرزید و نگران دستان قرمز و بی حس بچه هایی که سعی می کنند به آتش کم جانی که خانه هایشان را باید گرم کند ,نزدیک تر باشند.
من نگرانم. نگران شبی که باید به صبح برسد.
نگران کودکانی که نهایت لباس گرم شان کاپشنی است که خیّری به آن ها بخشیده
نگرانم, نگران دست های رنگ پریده ی معصومه که امشب هم تاصبح باید سبزی پاک کند
و نگران علم گل که فردا صبح چه طور می خواهد به جستجوی پلاستیک کهنه برود و اشغال های یخ زده را زیرورو کند.
و نگران شکیلا که چه طور می خواهد گاری سبزی های پدرش را در این برف که حتما تا فردا یخ خواهد زد هل بدهد.
امشب دعا می کنم که پدر میلاد, تریاک به اندازه ی کافی داشته باشد. نگرانم که مبادا از خشم و خماری باز پسرک را پرت کند وسط حیاط خانه.
امشب دعا می کنم پدر فرشاد حواسش پرت سردی هوا و برف باشد و یادش برود که فرشاد را با کمربند کبود کند
....
Saturday, January 15, 2011
خانم محترم
Wednesday, January 12, 2011
صاحبخونه
Tuesday, January 11, 2011
بهترین دوست
Monday, January 10, 2011
معصومه
حتما تا به حال دانش آموز بوده اید, اگر بوده اید که می دانید دانش آموزان هفته ای چند بار باید دیکته بنویسند. اما شاید تا به حال معلم بوده باشید و اگر بوده باشید که می دانید دیکته تصحیح کردن چه قدر سخت و وقت گیر است و اگر نبوده باشید اما کمی قوه ی تخیل داشته باشید حتما میتوانید حدس بزنید که چه مصیبتی است 3,4 روز در هفته سی و خورده ای دفتر را جلوی تان بگذارند و بگویند بیا تصحیح کن.
آن روز هم دیکته داشتیم وفقط 10 دقیقه به زنگ تفریح باقی مانده بود اما من فقط شش هفت تا دیکته تصحیح کرده بودم. بسکه همه دفتر ها پر بود از غلط! آخرین دفتری که دستم بود دفتر معصومه بود
. فکر کنم یک حدیث از حضرت محمد باشد که فرموده اند اسم ها از آسمان نازل می شوند و اگر توی دنیا فقط یک مصداق برای حق بودن این حرف بوده باشد همان معصومه است بسکه چشمهایش معصوم هستند.
کفری شده بودم , کفری شدن هم دارد , وقتی میبینی نهایت تلاشت را می کنی تا بچه ها درس را یاد بگیرند و آخرش ببینی که از کل صفحه دو سه تا کلمه ی بی غلط وجود دارد. تو دلم از یک تا ده شمردم. دو تا نفس عمیق کشیدم و بعد صدا زدم
__ معصومه , معصومه جان !!
از جایش بلند شد و به طرفم آمد . نگاهش که کردم دلم نیامد دعوایش کنم. گفتم
__دخترجون, من که می دونم تو چه قدر باهوشی, می دونم درس ها رو خوب یاد میگیری, یادته که بهم گفتی آرزو داری معلم بشی , یادته گفتی نهایت تلاشت رو می کنی که به ارزوت برسی؟!
داشت با انگشتانش بازی می کرد . با خجالت سرش را تکان داد که یعنی اوهوم. یادم هست.
دفتر دیکته اش را جلویش گذاشتم و گفتم
__خب دخترک حالا به نظرت به اندازه ی کافی برای رسیدن به هدفت تلاش کردی؟
نگاهی به دفتر دیکته اش انداخت گفت
نه خانوم, می دونم کافی نیست, اما به خدا وقت نمیشه, از مدرسه که میرم خونه, یکم می خوابم بعد بیدار میشم و مشق هامو می نویسم بعد دوباره یکم می خوابم , بعد که بیدار شم تا صبح با مامانم سبزی پاک میکنیم. مامانم گناه داره خانوم. سبزی ها خیلی زیاد هستند. صبح یکی میاد اون هایی که پاک کردیم رو میبره. من باید مراقب خواهر و برادرهام باشم, باید برای خونه خرید کنم. وقت کمه و یک عالمه کار هست برای انجام دادن. اما من سعیم رو می کنم خانوم. قول می دم.
حتما در گوشه گوشه ی این شهر سبزی فروش هایی را دیده اید که سبزی های پاک و دسته شده می فروشند. که کلی هم مشتری و طرفدار دارند. شاید شما هم برای خانه و کاشانه تان از این سبزی ها بخرید اگر این طور است از شما خواهش می کنم از این به بعد هر بار که این سبزی ها را دیدید یادتان بی افتد که شاید معصومه و هزار ها امثال دخترکم این سبزی ها را پاک کرده باشند. آن وقت که سبزی را خوردید و یاد دخترک افتادید, آستین هایتان را بالا بزنید و بیشتر از قبل و با قوت بیشتر برای ساختن جامعه ای که آرزویش را داریم تلاش کنید. من و معصومه باور داریم که فردا شکل امروز نیست, ما باور داریم که فردا هزاران بار بهتر از امروز خواهد بود , چرا که ما آستین هایمان را بالا زده ایم و نهایت تلاش مان را برای رسیدن به اهداف مان خواهیم کرد. امیدوارم در این راه شما هم کنار من و معصومه باشید و بمانید.
دیگه کوچولو ها رو دعوا نمی کنم
زمان: دیروز بعد از ظهر, بعد از تصحیح دیکته ی پروانه کوچولو
مکان: سر کلاس
من: معصومه جون, عزیزم من می دونم که تو همه ی این کلمات رو خوب بلدی, می دونم که م یتونی همه این ها رو بنویسی. پس چی می شه که گاهی تو دیکته این همه غلط داری؟
معصومه: آخه خانوم بعضی وقت ها خیلی خسته ام. من از مدرسه که میرم خونه مشق هامو مینویسم. بعد یکم میخوابم, بیدار که شدم, تا صبح
با مامانم سبزی پاک می کنیم . واسه همین خیلی خوابم میاد.
حتما شما هم از این گاری ها که سبزی دسته ای می فروشند دیدید؟ از این به بعد هر وقت از این ها سبزی خریدین یادتون بی افته که شاید معصومه کوچولو تا صبح بیدار مونده و این ها رو پاک کرده تا کمک خرج خانواده اش باشه, اون وقت آستین هاتون رو بالا بزنید و بیشتر از قبل برای برای آینده ی کوچولوهای بیشماری مثل پروانه تلاش کنید. من و معصومه معتقدیم فردا شکل امروز نیست چون ما م یخواهیم هزار بار بهتر و زیبا تر بسازیمش.
Sunday, January 9, 2011
اولین روز نیل با موهای رنگی در کلاس
خانوووووم خانووووم رنگ موهاتون عوض شده
!!!!!!
بزرگ ترهای کلاس ساکت شان کردند گفتند خب موهاشو رنگ کرده برای چی تعجب میکنید
و من به زور تلاش میکردم جلوی خنده ام رو بگیرم
پرسیدم که حالا خوب شده یا نه
خانوم خیلللللللللللللللللللی خوب شده
Thursday, January 6, 2011
نیل کوچولو
تران با تعجب گفت: بله درسته اونی که ما هیچ وقت نمیبینیمش نیل بزرگ ساله نه نیل کودک
Wednesday, January 5, 2011
مرگ بر مقنعه
Tuesday, January 4, 2011
موهای بدون فرفری
با اون عینکی هم که سفارش داده ایم دیگه خود یانگوم خواهیم شد!!!!!!
فقط آمدیم که گزارشش را بدهیم!!!!
نمردیم یکی بهمون گفت خوشگل
و من قربون همشون رفتم بسکه ناز و عزیز هستند.
Monday, January 3, 2011
سوتی
توضیحات: پدر جان ما یک مدیر دارد که پسر جوان و رعنایی است!
زمان: صبح
مکان: در آژانس . بعد از تحویل سند ماشین و پلاک
نیل در حال صحبت کردن با موبایل: آقای مدیر این ها برای چی دو تا پلاک به من دادند؟!
مدیر جوان: خانم نیل یکی برای جلوی ماشین است و یکی برای پشت ماشین.
...................................................
زمان: شبِ همان روز
خواهرک با پدر تماس گرفته است تا از او سوالی در مورد ماشین بپرسد , پدر جان گرفتار است و گوشی را به اقای مدیر که تصادفا در کنارش است می دهد تا جواب خواهرک را بدهد.: این علامت تعجب که چراغش روشن شده می خواد چی بگه؟؟
آقای مدیر : لطفا ترمز دستی را بخوابانید!
خواهرک!!! ااااا آهان اخه الان که هنوز حرکت نمی کنم:D
یک سوال دیگه هم داشتم کی باید بنزین بزنم؟ منظورش از اف چیه ؟
آقای مدیر: خواهر نیل خانوم اف یعنی فول, باک ماشین پر از بنزینه.
...................................................................
طفلی پدرک با کلی امید و ارزو همه ی عمرش رو کار کرده بلکه نیل و خواهرک اخرش ادم حسابی بشن. فکر کنم مدیر جوان فکر کرد که پدرم دو تا دختر استثنایی تربیت کرده!!!!!!
Sunday, January 2, 2011
احمق
می دونم اون اشتباهات این یه جو عقل رو نساخت چون قاعدتا همه بدون این اشتباهات این چیزها رو باید بفمند.
Saturday, January 1, 2011
داستان من و آقا مجید
و من از دیروز دارم به قومی فکر میکنم که واقعا همین طوری و به همین راحتی ازدواج می کنند