Tuesday, November 30, 2010

خود ِ خود ِ نیل

از مهمانی برمی گشتیم, دوستانمام ما را به خانه می رساندند, تمام راه گفتیم و خندیدیم, ا این جا همه چیز عادی بود, اما اتفاق افتاد که باعث شد هیچ وقت فراموشش نکنم,
من داشتم ماجرای خنده داری را تعریف می کردم و قاه قاه می خندیدیم که خواهرک رو کرد به من و گفت : نیل دوباره خودت شدی

:)

Sunday, November 28, 2010

تولد

آقا فراز
تولدت مبارک, دوست قدیمی برات بهترین ها رو آرزو می کنم. زمان زیادی از اولین باری که همو دیدیم میگذره, از همون موقع مهد کودک و کمی بعدش که با هم رفتیم برای انجام تست های لازم برای شروع دبستان و بعد هم درس اخلاق . یادت می اد خانواده مون وقتی که درس ت رو خوندیم بردنمون یه تئاتر؟
عزیزجان وقتی کیوان رفت بهت گفتم که کنارت می مونم , قول دادم نمی دونم که چه قدر به قولم عمل کردم اگر نکردم ببخش دوست خوبم
دوستت دارم
تولدت مبارک
نبل

Friday, November 19, 2010

رفیق زیبا!!!!

برخی از موجودات قابلیت این رو دارند که حتی گونی بپوشند و به آن گونی مزبور ذره ای از درخشش وجودشان را بدهند و بعد گونی مزبور از هر لباسی زیباتر خواهد بود.
یعنی واقعا موجودی به زیبایی , به درخشش و به بی نظیری ری ندیدم!

Thursday, November 18, 2010

فضایی ها

امروز غروب به آسمون خدا نگاه می کردم و به این فکر کردم که شاید همون جوری که ما آدم ها به آسمون زل می زنیم موجوداتی باشند در میلیون ها سال نوری دورتر نشسته اند و به زمین خدا نگاه کنند

Wednesday, November 17, 2010

:)

عمیقا احساس زندگی تو وجودم جریان پیدا کرده, خیلی حس خوبیه, احساس می کنم دوباره شبیه خودم شدم ...

:)

Tuesday, November 16, 2010

متعجب

آخه به آدمی که نذر آزادی کفتر می کنه و دلیلش اینه که باور داره کفتر ها اجازه دارن تا اسمون هفتم برن , چی میشه گفت؟

Tuesday, November 2, 2010

90

هوا بارانی است و اگر یک روز بارانی را در این شهر گذرانده باشید حتما می دانید که در این روز ها تاکسی پیدا نمی شود و میدان انقلاب هم در این زمینه رتبه دار است . به همین خاطر به زور خودم را در اتوبوس چپاندم .
من اتوبوس و مترو را از تاکسی دوست تر می دارم , فرصت خوبی است برای دیدن آدم ها , برای فکر کردن درباره ی آدم ها و برای بودن با آن ها .
دخترکی کنارم ایستاده است . حدودا 20 سال دارد. زیر چشمی که نگاهش میکنم به نظرم آشنا می آید . بیشتر که نگاه می کنم فکر می کنم چه قدر شبیه خودم است, خود آن روزهایم . دست هایش پر است از کتاب, انگار او هم مثل من کتاب که می بیند دل و دین از دست می دهد . ارام ارام با موبایلش صحبت می کند , چشمانش برق می زنند و می دانم که حتما چیزهای مطبوعی می شوند که این جور لبخند روی لبانش می نشیند .بسکه صدای مردم و صدای خیابان به هم آمیخته , صدایش را نمی شنوم , بسکه ارام حرف می زند و زمزمه می کند نمی شنوم که چه می گوید و همین آرام حرف زدنش وادارم می کند که فکر کنم حرف حرف دل است که این طور برق به چشمانش انداخته .
و من از همان روزهای جوانی ام, از همان روزهایی که شبیه این دخترک بودم عادت داشتم که بی مقدمه با غریبه ها همکلام شوم که برایشان آرزوی روز خوب , خوشبختی یا هر چیز دیگری کنم . و همین عادت وادارم کرد که وقتی دخترک با ملاحت خاصی تلفنش را قطع کرد به صورتش لبخند بزنم ,جواب لبخندم را که داد دیدم روحش هم آشناست .
پرسیدم اهل فوتبال هستی؟
با تعجب جواب داد نه , چه طور؟
گفتم آخر, زمان ما ,آن موقع که جسمم هم مثل روحم جوان بود تلویزیون برنامه ای داشت به اسم 90 , درباره اش چیزی می دانی؟
خندید
صدای خنده اش را دوست داشتم
گفت نه
گفتم هرکسی که فوتبال دوست داشت , از زن و مرد به تماشایش می نشستند و طرفدار داشت در حد بنز زمان ما!
باز خندید و گفت خب؟
گفتم هیچ می خواستم ازت بپرسم ببینم به خاطر تو قید دیدن برنامه ی 90 رو می زند یا نه؟ زمان ما معیار عاشقی این بود , این که به خاطرت 90 را نمی دیدیدند به عشق تو و حرف زدن با تو ...
خندید
و من دلم از یادآوری بعضی چیزها غلغلکش آمد ...

تمنای نوشتن

هفته ی پیش عروسی یکی از اقواممان بود. تصادفا ان جا خانواده ای را دیدیم که تقریبا 15 سال از هم بی خبر بودیم. 15 سال پیش همسایه ی مان بودند . یادم هست که آن دوران پایه ی پیک نیک و مهمانی های هم بودیم, که وقت خوشی و ناخوشی همراهی مان می کردند .
و این دوران درست همان موقعی بود که رویای سبز من در حال جوانه زدن بود , تمنای نوشتن شد رویای سبز من ...
آن موقع تازه کلاس اول را تمام کرده بودم اما دفتری داشتم که در ان داستان می نوشتم , تخیلاتم درباره ی دختری 7 ساله از هند .
یادم هست که مهمانی یا جشنی برگزار نمی شد مگر این که من با اعتماد به نفس تمام , جلوی یک لشکر آدم بزرگ بایستم و داستان هایم را بخوانم و انصافا نتیجه اش هم جز تشویق و ترغیب چیزی نبود.
داشتم می گفتم شب عروسی همدیگر را دیدیم تمام خانواده شان من و خواهرک را با انگشت نشان می دادند و قربان صدقه مان می رفتند که چه قدر بزرگ شده ایم!!!
اما از آن میان مادر خانواده رو کرد به من و گفت : نیل , نوشته هات کجان؟
قلبم تند تر زد
و ا زهمان شب دنبال رویای سبزم می گردم .

فکر می کنیم

واقعا چه فرقی داره که آدم داستان بنویسه بعد براش یه شخصیت بسازه برا شخصیت اسم بذاره اما همه بدونن خودشه , یا این که مرد باشه و داستان های خودشو به اسم خودش بنویسه؟!