Thursday, February 25, 2010

فرشاد

فرشاد با لحن همیشگیش گفت خانم اجازه!؟ و مثل همیشه که تا وقتی جواب نگیره این جمله رو بارها و بارها تکرار میکنه ادامه داد...
سرمو از پشت کوه دفتر دیکته ی بچه ها آوردم بیرون و گفتم جانم. گفت : خانم اجازه، بابام دیشب داداشمو زد. اخه میدونین متر بابامو برداشته بود و خرابش کرده بود. من هیچ وقت اینکارو نمیکنم. بابام بردش تو حموم اب سرد و باز کرد و با شلنگ کتکش زد. بعد انگار که ماموریتشو به اتمام رسونده باشه زل زد تو چشمام و منتظر جواب من شد. همون جور نگاهش کردم. سرمو انداختم پایین و به تصحیح دیکته ی بچه ها ادامه دادم. تو عمق نگاه فرشاد حالتی بود که من عجیب به یاد به آشنا انداخت ، خیلی آشنا.

Sunday, February 21, 2010

عجیب

منم و تو ُ یه چیز عجیبی بین ما که نه داشتنش راحته نه نداشتنش