Sunday, January 16, 2011

برف میباره یا غم؟

. امشب برف میاد . امشب تو شهر من برف می اد.

قلب تمام مردم از دیدن این نعمت شاد . قلب منم شاد شد , اما شادی قلب من چند ثانیه بیشتر دوام نداشت. صحنه هایی جلوی چشمام اومد که رنگ شادی رو کم رنگ کرد و اشک بود که به چشمام حمله می کرد!!!

امشب من فقط نگرانم.

نگران ساکنین خونه هایی که کف ان ها از خاک و دیوارهایش پتوهای پاره پاره هستند. نگران نوزادانی که امشب از سرما خواهند لرزید و نگران دستان قرمز و بی حس بچه هایی که سعی می کنند به آتش کم جانی که خانه هایشان را باید گرم کند ,نزدیک تر باشند.

من نگرانم. نگران شبی که باید به صبح برسد.

نگران کودکانی که نهایت لباس گرم شان کاپشنی است که خیّری به آن ها بخشیده

نگرانم, نگران دست های رنگ پریده ی معصومه که امشب هم تاصبح باید سبزی پاک کند

و نگران علم گل که فردا صبح چه طور می خواهد به جستجوی پلاستیک کهنه برود و اشغال های یخ زده را زیرورو کند.

و نگران شکیلا که چه طور می خواهد گاری سبزی های پدرش را در این برف که حتما تا فردا یخ خواهد زد هل بدهد.

امشب دعا می کنم که پدر میلاد, تریاک به اندازه ی کافی داشته باشد. نگرانم که مبادا از خشم و خماری باز پسرک را پرت کند وسط حیاط خانه.

امشب دعا می کنم پدر فرشاد حواسش پرت سردی هوا و برف باشد و یادش برود که فرشاد را با کمربند کبود کند

....


No comments:

Post a Comment