Monday, August 3, 2009


آخ آقا جون اگه بدونید چه قدر دلم تنگتون شده! چه قدر دلم میخواد هنوز هم پیش ما بودین. اقا معمار اون عالم چه جوریه؟ ملت اونجا ارامش دارن؟ اونجا روزی چند پاکت سیگار میکشین؟ دلتون برا ما تنگ نشده؟ دلم حتی برای پول توجیبی دادن هاتون هم تنگ شده. الان حتما دیگه میدونید که روزی دوبار پول توجیبی به من و نیوشا میدادین. اخه یادتون میرفت. من بهتون میگفتم که این دفعه دومه اما اخم میکردین و میگفتین بذار توجیبت! الان حتما میدونید شبی که صعود کردین چه قدر اشک ریختم. .........
اقا معمار ، راستش من دیدم که این فاروق، شاهرخ و مسرور هیچ کدوم شغل پدرشون رو ادامه ندادن گفتم من پا جا پاتون بذارم. این روزها سخت مشغول ساختن یه دیوارم. اون قدر محکم و بلند ساختمش که اگه ببینید بم افتخار میکنین. این ملات ساختن و گل درست کردنم خوب کیف داره ها! فقط اشکال اینه که نه دیواره دیده میشه نه اثر ملات رو دستهای من! دیواری که دور خودم ساختم مستحکم و بلند از اب دراومده!

No comments:

Post a Comment