Saturday, August 22, 2009

........

چند دقیقه است که به این صفحه ی سفید زل زدم اما هیچی به ذهنم نمیرسه که بنویسم. هیچ کلمه ای برای توصیف احساساتم وجود نداره. .......

درست همزمان با شلوغی ها ی شهرم، همزمان با غم عمیقم، همزمان با توی خونه موندن و غصه خوردن یه حس تازه ای داشتم! صبح به صبح از خواب بلند میشدم و میگفتم طاقت یک روز دیگه رو ندارم اما یک حس بی نیازی جالب داشتم. دلم برای کسی تنگ نمیشد. کسی نبود که حتی وقتی اطرافم باشه دلتنگش شم . ادمها همشون رفته بودند پشت یک مرز، کسی نبود قلبم براش بتپه ، کسی که حضورش اون قدر پررنگ باشه که خودم رو کمرنگ کنه. هرچی فکر میکنم یادم نمیاد اون حس چه جوری ایجاد شد. فقط یادمه یک روز توی یک لحظه خاص بدون هیچ دلیل منطقی از بین رفت!
چه قدر نیاز دارم که اون حس برگرده!

حالا حتی اگه تمام اهنگ های غمگین دنیا رو گوش کنم اصلا به میزان غم من اضافه نمیشه!
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است!

2 comments:

  1. :( dust nadaram title postat hmash ..........bashe
    doost nadaram tanha bashi
    doost nadaram
    eeeeeeeeeeee

    ReplyDelete
  2. manam hichizi nadaram inja barat benevisam...
    .
    .
    amma har roz barat minevisam.hrsaat har deyghe ke forsate ino dasht basham ke khodkare to jibamo bezanam be daftarcheyi ke hamishe to jibe aghabame...

    ReplyDelete