Saturday, March 27, 2010

مشاغل پر خطر!

کم کم دارم به این نتیجه می رسم که معلم بودن به اندازه ی مادر بودن خطرناکه. تو هیچ وقت قدرت دست کشیدن از هیچ کدوم رو نخواهی داشت....

Saturday, March 20, 2010

یک صحنه از زندگی روزمره

مکان: هر خیابانی را که تمایل دارید انتخاب کنید.

زمان: هر ساعتی از شبانه روز!

صحنه هایی از زندگی روزمره که میخواهم به آنها اشاره کنم آن قدر تکرار می شوند که شما میتوانید آن ها را در هر ساعت و در هرجایی ببینید

پیاده رو تنگ و شلوغ است و مردم به سختی از کنار هم عبور میکنند.گاهی به هم تنه میزنند و با عذرخواهی با بدون آن از کنار هم میگذرند.از میان جمعیت که سرک بکشی میبینی در برخی از نقاط این به هم فشردگی بیشتر میشود. کمی که جلوتر بروی میبینی زنی یا کودکی به گدایی نشسته است. اگر آدمی باشی که تکرار شدن این صحنه هنوز آن را برایت عادی نکرده باشد با تاسف سری تکان میدهی و در نهایت پول خردی هم کف دستش می اندازی و به راهت ادامه میدهی و اگر هم نه که بی توجه به راهت ادامه میدهی و در فکر شام امشب و چک پاس نشده و حساب خالی و درگیری لفظی با دبیر فیزیک و مدل موی جدید و نتیجه ی فوتبال می مانی.

کمی جلو تر میروی

در حال فکر کردن هستی که ناگهان با کارگر باربری شاخ به شاخ می شوید به آرامی خودت را کنار میکشی و ارام روی استینت را میتکانی که مبادا گرد و خاک کارگر بر لباست نشسته باشد.

صدای جیغ و فریاد کودکی از دور شنیده میشود و لحظه به لحظه بالاتر میرود انگار که منبع صدا به تو نزدیک تر میشود.از روبرو مادر جوانی به همراه کودکش م آید . مادر خوش پوش است و به نظر زن محترمی می آید. کمی که نزدیک تر میشوند صدای مادر هم شنیده میشود ... جملاتش آمیخته با تحقیر و توهین است. چند فحش آبدار هم لابلای حرف هایش هست که لابد از شنیدنشان شاخ در می آوری آنهم خطاب به یک بچه. آنها می آیند و میروند و هوز گریه ی کودک شنیده میشود.

کمی جلوتر زن جوانی جلوی راهت را میگیرد و از تو میخواهد که کاغذی که در دست دارد را بخواند. آدرس دفتری اس در همان نزدیکی.راهنمایی اش میکنی .با خجالت تشکر میکند و میگوید که سواد ندارد و می رود و تو میمانی و با این فکر که چند نفر بی سواد در کشورمان وجود دارند.

به راهت ادامه میدهی . چند جوان در کنار پیاده رو ایستاده اند . به ارامی از کنارشان میگذری اما الفاظی میشنوی که گونه هایت سرخ می شوند و مشتت را محکم فشار میدهی آن قدر که ناخن هایت توی گوشت فرو بروند سرت را پایین می اندازی و لب هایت را میگزی و می روی.

در خخیابان راه میروی و به مسابقه ی فوتبال آن روز فکر میکنی و به این نتیجه می رسی که لذت دیدن مسابقه در استادیوم را با هیچ چیز عوض نمیکنی. در این میان به یاد فحش هایی که شنیده ای و داده ای می افتی و پوزخندی می زنی و به راهت ادامه میدهی.

هوا سرد شده است و ساعتی به قرار ملاقاتت با رئیس باقی مانده تصمیم میگیری که به کافی شاپی در همان نزدیکی بروی و قهوه ای بخوری و رم شوی. در کافی شاپ تصادفا مکالمه ی زوجی را میشنوی که در میز بغلی نشته اند و د رمیمانی که چه طور جوان ها اصول برقراری ارتباط را فراموش کرده اند.

صدای جیغ و داد زنی را در خیابان میشنوی چون میزت کنار پنجره قرار دارد سرک میکشی و میبینی که مردی که به نظر شوهر زن می رسد حق مردانگی اش را به جا می آورد و زن را کتک میزند .مردم هم سعی میکنند که آن ها را جدا کنند.

روزنامه را باز میکنی تا کمی روزنامه بخوانی تیتر اول روزنامه در باره ی کودکی است که آن قدر در خانه کتک خورد که مرد. در میان پاراگراف ها خبرنار به خود جرات داده است و اشاره کرده که به نظر میرسد آمار کودک آزاری بسیار بیشتر از ان چیزی است که آمار رسمی حکایت از آن دارد.

اعصابت با دیدن عکس های کودک متشنج شده است روزنامه را میبندی و لپ تاپت را باز میکنی تا از اینترنت مجانی کافی شاپ استفاده کنی. میخواهی اخبار روز را مرور کنی . خودسوزی زنان... تاثیرات خشونت خانگی بر کودکان ... زن پس از سالها آزار دیدن شوهش را کشت... 2 سال است که به خاطر مهریه در زندان به سر می برم... قتل ... جنگ .. خونریزی ... حقوق پایین کودکان کار ... مشکلات زنان سرپرست خانوار ...

ناگهان با نفرت از جابت بلند میشوی و میروی

گاهی این فکر ها من را دیوانه میکنند.

به هر سو که نگاه میکنم سیکل معیوبی می بینم که انگار تا ابد ادامه خواهد داشت.کودکان امروز در خانه کتک میخورند ،کودکان امروز تحقیر میشوند توهین میبینند و این ها خواهند بود که فردا توهین میکنند و کتک میزنند. کودکان امروز رفتار پدر و مادر در خانه را میبینند و در آینده زندگی شان همان قدر متزلزل خواهد بود پسرکان امروز رفتار پدرشان را در اینده تکرار خواهند کرد و دخترکان امروز یاد خواهند گرفت که باید نگران شوهر بود، نگران این که مبادا لذت هایش را جای دیری جز خانه بیاید.کودکان کار امروز پدران و مادران فردا هستند. کودکان بی سواد امروز مادر و پدرهایی خواهند بود که باید نسل آینده را تربیت کنند.

این سیکل معیوب را یا باید شکست یا تا به ابد ادامه خواهد یافت.

انتخاب با ماست .میتوانیم جزیی از این سیکل باشیم یا تلاش کنیم تا آن را تغییر دهیم.

آبادانی و آزادی و پیشرفت میهن عزیزمان وابسته به شکسته شدن این سیکل است.

اهمیتی ندارد که عقیده مان چیست.مسلمانیم، مسیحی هستیم،بهایی هستیم، یهودی هستیم ،زرتستی هستیم یا اصلا به لزوم دین باور نداریم. رشته ی مشترکی میان ما هست که برای همکاری و تغییر کفایت میکند.

ما ایرانی هستیم

خب مرحله قول به پایان رسید .حالا وقتش است که اقدام کنیم و الا نگرانی هایمان به هیچ دردی نمیخورد و هیچ درد را دوا نمیکند.

به عنوان یک بهایی باور دارم که بهترین نتیجه از مشورت حاصل میشود .

به عنوان یک بهایی یکی از اصول دیانت بهایی را چاره ی شکست این چرخه ی معیوب میدانم. نعلیم و تربیت عمومی و اجباری

تمام نکاتی که در بالا مطرح کردم ناشی از نبود و تعلیم و تربیت مناسب و همگانی برای اعضای اجتماع است.این تعلیم اساسی در دیانت بهایی سواد آموزی را تنها یکی از جوانب تعلیم و تربیت میداند .

نظر شما چیست؟! برای از بین بردن این روند چه باید کرد؟!

حاضرید که دست به دست هم برای شکست و تغییر آنچه که مطلوب مان نیست تلاش کنیم؟

Friday, March 19, 2010

بگیرم بزنمت؟!!!

د ِ بیا ! بگیرم بزنمت توله سگ ...

مادر دست کودکش را محکم میکشد و دنبال خود می برد و من بی توجه به سیل جمعیت در حایم ایستاده بودم و دور شدن آنها را تماشا می کردم و نهایت سعی خودم را می کردم آینده ی کودک را از ذهنم دور کنم و به این فکر نکنم که چند کودک دیگر با تحقیر و توهین آزار بزرگ میشوند، فکر نکنم که سواستفاده جسمی وحشتناک تر است یا سوااستفاده عاطفی.

...

Monday, March 15, 2010

سلام آقای طالبان

آقای طالبان
سلام
متاسفم که نه میتوانم عزیز خطابتان کنم نه حتی محترم. چون نه عزیز هستید نه محترم.
خاطرات نوجوانیم پر است از اسم شما، از کارهایتان، آنقدر که شما جزیی از گذشته ام شده اید و چون گذشته ی هرکسی مهم است این نامه را مینویسم تا بعضی چیزها را که احتمالا برایتان روشن نیست ، روشن کنم.
آقای طالبان به نظر من شما باید از خودتان خجالت بکشید هم از بابت کارهایی که در گذشته کرده اید و هم کارهایی که در اینده دوست دارید انجام دهید و از همه بدتر کارهایی که اگر امکاناتش را داشتید حتما انجام داده بودید.
من، در میان جماعت ایرانی که خیلی اهل مطالعه نیستند کمی کتابخوان محسوب میشوم ،این عادت را از سالهای دور به همراه دارم، از همان سالهایی که مدام اسم شما را در روزنامه ها میخواندم ، تقریبا از همان سالی که میراث جهانی را در کشورتان پود رکردید و اعتراض اهل عالم را هم به پشیزی نگرفتید.
تعجب کردید؟
متاسف شدید؟
آهان!!! نه برای آن مجسمه های بودا ،بلکه برای کشوری که یک دختر در آن حق تحصیل دارد، حق تحصیل به کنار ، آن قدر رو دارد که روزنامه هم میخواند.
آقای طالبان
من از همان سالهای دور میدانستم شما چرا از صلح و آبادی و به خصوص تحصیل بدتان می آید.خب میدانید ترس هم دارد اگر مردم باسواد شوند، اگرصلح و آبادانی و آزادی وجود داشته باشد که دیگر کسی برایتان نره هم خرد نمیکند. خوب میدانستم که اگر مردمتان باسواد باشند به شما نشان خواهند داد که عقایدتان چه قدر احمقانه است و چه کابوسی از این بزرگ تر؟!!
آقای طالبان
من خوب میدانم که شما دلتان میخواهد حتی یک افغانی باسواد و درس خوانده نباشد.من خوب میدانم که شما فکر کردید و هنوز هم فکر میکنید که از یک ضعیفه آن هم در مملکت دیگری هیچ کاری بر نمی آید و هیچ خطری تهدیدتان نمیکند. من خوب میدانم که شما سالهاست دولت های قدرتمند دنیا را سرکار گذاشته اید.
اما شما یک چیز را نمیدانید.
شما نمیدانید که من همان قدر که دلم برای مردم خودم می تپد برای مردم دنیا می تپد
شما نمیدانید که هر روز 30 جفت چشم افغان انتظار من را می کشند.
آقای طالبان
شما نمیدانید که هر روز علیه شما کار میکنم.
نمی دانید که هر روز بیشتر از روز قبل تلاش میکنم تا افغانی های جوانی را باسواد کنم . آنها روزی برخواهند گشت و هرکدام چند نفر را باسواد خواهند کرد و یک روز شما چشمتان را باز خواهید کرد و تازه آن موقع است که خواهید فهمید آن دختر بچه ی ایرانی چه کرد.

Thursday, March 11, 2010

ما !

شعری آشنا که کودکی هفت ساله با تغییر واژه هایش ، شیوه ی زندگیش را سر کلاس درس توضیح داد
یک توپ دارم قلقلی ، سرخ و سفید و آبی ، من این توپ نداشتم
تو آشغالا رو گشتم ، یک توپ پیدا کردم ، بابام منو کتک زد
این ها جملات کسی است که در 6_7 ماه گذشته بیشتر از انکه همراه خانواده ام باشم با او بودم. با او با بچه های افغانی بودیم.در این مدت خیلی چیز ها دیدیم. من که عادت داشتم درباره ی اسیب های اجتماعی بخوانم ناگهان چشم باز کردم و خودم را وسط گود دیدم. پایم را گذاشته بودم وسط میدان آن اوایل خیلی از عواقب کارم اطلاع نداشتم .کمی که گذشت فهمیدم چه راه پر و پیچ و خمی در پیش است.
در این مدت خیلی چیز ها دیدیم . قوت قلب هم بودیم. گاهی دست هم را میگرفتیم گاهی به شانه ی هم تکیه میدادیم تا توان ادامه مسیر را داشته باشیم. روزهایی بود که قلبمان از جایش کنده می شد. روزهایی که سرگردان خودمان را به پناه اتاق هایمان می رساندیم و ان وقت بود که به خودمان اجازه میدادیم اشک در چشممان جمع شود.
دوست و همراه خوبم ،یادت هست؟ آن روز را یادت هست که ذینب به خاطر ما کتک خورد؟ نمیدانم به خاطر چه کسی بود شاید هم به خاطر خودش بود؟ شاید به خاطر دست های کثیفش بود که آن قدر دوست داشتند مداد را در میان خود بگیرند و بنویسند. شاید به خاطر آرزوی دکتر شدنش بود. شاید به خاطر ان بود که نمیخواست در 11 سالگی به مردی که همسن پدرش باشد شوهرش بدهند.به خاطر هر چیزی که بود من و تو ان روز ذینب را دیدم که زیر و مشت و لگد فریاد میزد و شیون میکرد و هیچ نتوانستیم بکنیم.
یادت هست ان روز را که به حرف های نادرشاه گوش دادیم و او چه طور مظلومانه برایمان توضیح میداد که مادرش چه قدر کتک خورده است.
ان روزی را یادت هست که فهیمیدیم پدر شکریه فقط و فقط به خاطر یک شایعه در محل او را از خانه بیرون انداخته است. یادت می اید چه قدر نگران سلامتی اش بودیم؟
یادت می اید روزی که یک معتاد به مینا حمله کرده بود؟ چه قدر خودم را کنترل کردم که گریه نکنم. یادت هست چه طور دستم را گرفتی و با نگاه وادارم کردی که برای مینای بی پناه پناه باشم. یادت هست که خودت شدی پناه ِ من؟
روزهایی را یادت هست که دست هم را میگرفتیم و محکم فشار میدادیم تا شاید کمتر بترسیم و دعا دعا میکردیم زودتر سر کلاس برسیم؟
اون روز رو یادت هست که من و تو گرم صحبت کردن توی آفتاب شدید آبمیوه به دست از کوچه های تنگ محله میگذشتیم. یادت هست ان پسرکی را که به سمت مان امد و اصرار میکرد که ابمیوه را از دست مان بگیرد؟ یادت هست که شکه شده بودیم؟
اگر بنویسیم طومار خواهد شد طوماری که هر روز به ان اضافه میشود.
....
من این جا می مانم
ما این جا می مانیم

نادر شاه

شعری آشنا که کودکی هفت ساله با تغییر واژه هایش ، شیوه ی زندگیش را سر کلاس درس توضیح داد
یک توپ دارم قلقلی ، سرخ و سفید و آبی ، من این توپ نداشتم
تو آشغالا رو گشتم ، یک توپ پیدا کردم ، بابام منو کتک زد

Monday, March 8, 2010

...

دوستم اخراج شد. 15 واحد مونده بود که لیسانش رو بگیره. او جزو اون معدود هم کیش های من بود که توانست به دانشگاه راه پیدا کند، بقیه هم مثل من با رتبه ی خوب ماندیم تا ثابت کنیم عشق مان به فراگیری علم از هرچیزی بالاتر است.دوست من اخراج شد، دیگر در دانشگاه راهش ندادند. دوست من اخراج شد اما هنوز یک نفر مرد در کل سازمان سنجش پیدا نشده است که حکم اخراجش را بدهد دستش. دوستم از دانشگاه اخراج شد اما هنوز سرش را بالا میگیرد شاید حتی از قبل هم بالاتر. دوستم اخراج شد چون معتقد است که اگر باور داری که حقیقت را یافته ای ان وقت است که ان حقیقت ارزش دارد که حتی جانت را هم فدایش کنی. دوستم اخراج شد چون جزیی از یک کل محسوب میشود ،جزیی از جامعه جهانی بهایی. دوستم اخراج شد چون بعضی ها اون قدر احمق هستند که فکر میکنند این روش میتواند کمر یک جامعه را خم کند. حالا دوستم اخراج شده اما بیشتر از همیشه بهش افتخار میکنم.

17/12/88

سرکلاس

Saturday, March 6, 2010

دروغ گفتم

هموطن،همشهری، همراه، هر که هستی باش این را مینویسم تا ننگ دروغی را که امروز گفتم با تو تقسیم کنم. تا سرزنشت یا همدردیت مرهم زخمم شود...

من هم جوانی هستم مثل تمام جوانان این سرزمین،با همان امید و آرزو ها و همان حالت در نگاهم.

شغل من معلمی است و هر روز از شکل دادن ذهن های جوان لذت می برم. هر روز سی جفت چشم، چشم به دهان من می دوزند تا برایشان از جادوی کلمات بگویم.

اولین روزی که معلم شدم با خودم عهد کردم که حرفی نزنم مگر این که ان را باور داشته باشم، امروز مجبور شدم عهدم را بشکنم. امروز کودکانم باید حرف ( ز ) را یاد میگرفتند. امروز به آنها درس دادم ، امروز به آن ها گفتم " ایرانی آزاد است" و همه ی ترسم این است که ان ها هم مثل همیشه باور کرده باشند.

خدا مرا ببخشد