Thursday, March 11, 2010

ما !

شعری آشنا که کودکی هفت ساله با تغییر واژه هایش ، شیوه ی زندگیش را سر کلاس درس توضیح داد
یک توپ دارم قلقلی ، سرخ و سفید و آبی ، من این توپ نداشتم
تو آشغالا رو گشتم ، یک توپ پیدا کردم ، بابام منو کتک زد
این ها جملات کسی است که در 6_7 ماه گذشته بیشتر از انکه همراه خانواده ام باشم با او بودم. با او با بچه های افغانی بودیم.در این مدت خیلی چیز ها دیدیم. من که عادت داشتم درباره ی اسیب های اجتماعی بخوانم ناگهان چشم باز کردم و خودم را وسط گود دیدم. پایم را گذاشته بودم وسط میدان آن اوایل خیلی از عواقب کارم اطلاع نداشتم .کمی که گذشت فهمیدم چه راه پر و پیچ و خمی در پیش است.
در این مدت خیلی چیز ها دیدیم . قوت قلب هم بودیم. گاهی دست هم را میگرفتیم گاهی به شانه ی هم تکیه میدادیم تا توان ادامه مسیر را داشته باشیم. روزهایی بود که قلبمان از جایش کنده می شد. روزهایی که سرگردان خودمان را به پناه اتاق هایمان می رساندیم و ان وقت بود که به خودمان اجازه میدادیم اشک در چشممان جمع شود.
دوست و همراه خوبم ،یادت هست؟ آن روز را یادت هست که ذینب به خاطر ما کتک خورد؟ نمیدانم به خاطر چه کسی بود شاید هم به خاطر خودش بود؟ شاید به خاطر دست های کثیفش بود که آن قدر دوست داشتند مداد را در میان خود بگیرند و بنویسند. شاید به خاطر آرزوی دکتر شدنش بود. شاید به خاطر ان بود که نمیخواست در 11 سالگی به مردی که همسن پدرش باشد شوهرش بدهند.به خاطر هر چیزی که بود من و تو ان روز ذینب را دیدم که زیر و مشت و لگد فریاد میزد و شیون میکرد و هیچ نتوانستیم بکنیم.
یادت هست ان روز را که به حرف های نادرشاه گوش دادیم و او چه طور مظلومانه برایمان توضیح میداد که مادرش چه قدر کتک خورده است.
ان روزی را یادت هست که فهیمیدیم پدر شکریه فقط و فقط به خاطر یک شایعه در محل او را از خانه بیرون انداخته است. یادت می اید چه قدر نگران سلامتی اش بودیم؟
یادت می اید روزی که یک معتاد به مینا حمله کرده بود؟ چه قدر خودم را کنترل کردم که گریه نکنم. یادت هست چه طور دستم را گرفتی و با نگاه وادارم کردی که برای مینای بی پناه پناه باشم. یادت هست که خودت شدی پناه ِ من؟
روزهایی را یادت هست که دست هم را میگرفتیم و محکم فشار میدادیم تا شاید کمتر بترسیم و دعا دعا میکردیم زودتر سر کلاس برسیم؟
اون روز رو یادت هست که من و تو گرم صحبت کردن توی آفتاب شدید آبمیوه به دست از کوچه های تنگ محله میگذشتیم. یادت هست ان پسرکی را که به سمت مان امد و اصرار میکرد که ابمیوه را از دست مان بگیرد؟ یادت هست که شکه شده بودیم؟
اگر بنویسیم طومار خواهد شد طوماری که هر روز به ان اضافه میشود.
....
من این جا می مانم
ما این جا می مانیم

6 comments:

  1. ما این جا می مانیم ، زیرا این غصه ها ،قسمتی از زندگی من و تو شده است و باید بمانیم و این داستان را، به انتهایش برسانیم

    ReplyDelete
  2. kheili ghashang bood niloofar:) khosh be halet , che dooste khoobi dari :)

    ReplyDelete
  3. fogholade bod. kheili doostesh daram.

    ReplyDelete
  4. افرادی هم هستند که گر چه هیچ کاری نمی کنند ولی در ذهنشان شما را هر روز همراهی می کنند
    :)

    ReplyDelete
  5. اين سرزمين به ماندن و ساخته شدن نياز دارد، نه ترك گفتن آن

    ReplyDelete
  6. سلام.
    بیشتر پست ها رو خوندم. به شما حسودیم شد. شما خیلی خوشبختید. البته معیارهای من برای خوشبخت بودن با خیلی از انسانهای دیگه فرق داره.
    باز هم سر میزنم.

    ReplyDelete