Friday, July 10, 2009

من و سنگ صبور!

چند روز پیش بود که نیوشا فیلم های قدیمی رو از اعماق قفسه ها بیرون کشید. فیلم هایی از کودکی هامون. اولین روزی که مدرسه رفتیم، جشن الفبا، مسافرت ها ، جشن تولد های سالهای دور، وقتی که همه دور هم جمع بودند. به سرنوشت همه آدمهایی که لحظه ای از زندگی شان در اون فیلم ها ضبط شده بود فکر کردم. به سرنوشتشون ، به روزگار .....
چه قدر همه چیز تغییر کرده . از همه واضح تر صورت مادربزرگم بود. چه قدر به چروک های صورتش اضافه شده ، چه قدر .....
بهترین خاطرات کودکیم رو پشت بام خانه ی آنها گذشت وقتی ستاره ها را میشمردم و با مسافران هواپیماهایی که می گذشتند حرف میزدم . هیجان انگیز ترین واقعه این بود که تمام شب را آنجا بخوابیم و من فرصتی داشتم بی نهایت برای خیال پردازی . از همه بهتر هم شنیدن داستان های مامانی بود.وقتی که با اوج و فرود داستان صدایش را تغییر میداد چه قدر لذت میبردم. چه قدر عاشق ملک جمشید بودم با آنهمه جوانمردی اش. چه قدر دلم میخواست سنگ صبوری داشته باشم .....
این روزها عجیب به یاد سنگ صبور داستان های مادربزرگم هستم. همون سنگ صبوری که اساسی ترین نقش رو بازی میکرد. همونی که غم های دختر نارنج و ترنج رو شنید .
گاهی خیلی دلم میخواد بعضی از داستان ها واقعی بود. فقط این بار میترسم اگر سنگ صبور واقعی باشه دیگه هیچ جوانمردی پیدا نشه که وقتی دختر نارنج و ترنج بعد از دردل با سنگ صبور بهش میگه: حالا سنگ صبور من بترکم یا تو یکهو بپره تو اتاق و بگه سنگ بترکه !!!!!!!!!!!!

2 comments:

  1. gahi sange sabura mitunan adama bashan... gush konan rahnamaii konan...
    sange saburaye mano ke khoda hefzeshun kone! mishnasishun ke!

    ReplyDelete