Sunday, July 5, 2009


گاهی میشینی و فکر میکنی که ترجیح میدی سهم خودت رو ادا کنی، پس قدم برمیداری تا جایی که مربوط به تو میشه تلاشت رو میکنی. با خیلی ها حرف میزنی خیلی ها که به نظرشون تلاشت بیهوده است. به همشون جواب میدی که هر کس مسئول اعمال خودش هست و باید برای اونها جوابگو باشه. من مسئول این هستم که تلاش کنم یا به بهانه ی نتیجه هیچ تلاشی نکنم. پس تلاشم رو میکنم و امیدوارم اونهایی که مسئولیت قدم بعدی رو دارند هم به مسئولیتشون عمل کنن. گاهی تو زندگی پیش میاد که امدهات به واقعیت نمیپیونده.
گاهی پیش میاد که وقتی میری تو خیابون احساس میکنی توی شهری که زندگی میکنی گرد مرگ پاشیدن. گاهی باورت نمیشه که تو چشم همون آدمهایی که یک هفته قبل امید دیده بودی الان یک حفره ی خالی میبینی. گاهی از وحشت حس کردن غم آدمها از خونه بیرون نمیری. گاهی اوقات پیش میاد که از شدت حرف بترکی اما نتونی حتی یک کلمه بنویسی.
گاهی هیچ کلمه ای برای توصیف احساست وجود نداره. گاهی پیش میاد که لحظه لحظه زندگیت به نگرانی میگذره.نگران آدمهای آشنا و غریبه. نگران هموطنان هات. نگران جوان های همون آب و خاکی که بهش عشق می ورزی.نگران آدمهایی که هر روز از کنارشون میگذری. گاهی از شدت نگرانی دوست داری هق هق گریه کنی ولی نمیتونی. یک چیزی محکم گلوت رو گرفته. گاهی میشه که اون قدر نگران جونش میشی که هیچی آرومت نمیکنه. گاهی اوقات وقتی بعد از چند ساعت نگرانی برای جونش وقتی صداشو میشنوی تنها کاری که میتونی بکنی اینه که بهش فحش بدی داد بزنی و اون طفلکی بگه تقصیر من نیست که موبایل ها قطع شده. گاهی اوقات هست که باید صدای دوستت رو بشنوی که داره برات تعریف میکنه چه جوری دانشگاهش تبدیل شده به میدان جنگ. گاهی باید دوستت رو دلداری بدی آخه شاهد تیراندازی به مردم بوده. گاهی پیش میاد که هر روز بگی دیگه تحمل یک روز مشابه رو ندارم. اما هر روز بلند شی و ادامه بدی.
گاهی پیش میاد که از دیدن عکس ها و فیلم ها از بنی آدم متنفر بشی. گاهی از خودت خجالت میکشی. گاهی به غیرتت بر میخوره . گاهی میشینی و برای ایران زمین برای این خاک گریه میکنی.
گاهی پیش میاد که چندروز باشه که شمع روشن کنی به نیت اونهایی که رفتند، اونهایی که ...
گاهی از وقاحت بعضی از آدمها تعجب میکنی
گاهی فکر میکنی منظور خدا چیه؟!
گاهی فکر میکنی چه قدر غم انگیز است که روز به روز از هم دور میشید و تو فقط شاهد هستی مثل تمام چیزهای غم انگیزی که این روزها شاهدش بودی.
گاهی بعضی آدمها درکت نمیکنن، گاهی از کارهایت تعجب هم میکنند. گاهی میشونی که چرا این اخبار غم انگیز را پی گیری میکنی؟ چرا میشنوی؟ چرا میبینی؟
نمیدانند که ندیدن و نشنیدن و ندانستن را ننگ میدانی و خیانت !
گاهی میشه که میشینی کنار پنجره و هی صدای تیراندازی و میشنوی. گاهی میشه که باید صدای اشک ریختن مادرتو بشنوی. آخه داره برای جوانهای کشورش گریه میکنه . برای غم مادرای این کشور خون گریه میکنه.
گاهی آرزو میکنی که همه چی درست شه. نمیدونی چه جوری حتی نمیدونی بوسیله کی فقط آرزو میکنی....
گاهی پیش میاد که فقط میخوای یکی بیاد از خواب عمیق بلندت کنه و بهت بگه که همه اش یک کابوس بوده.
گاهی هرچی بنویسی نمیتونی عمق فاجعه رو توصیف کنی.
گاهی به طرز احمقانه فکر میکنی که اگر آن چراغ جادو را پیدا کرده بودی همه چی حل میشد.
....
" فقط خدا میدونه چند بار اون رویا رو دوره کرده بودم! فقط خدا میدونه چند بار اون آرزو رو تکرار کرده بودم، چند بار تو تخیلاتم نشسته بودم و تصور کرده بودم که یک پری مهربون میآد و در ازای کمکی که بهش میکنم به من یک آرزو میده و این منم که این آرزو رو چه طور خرج بکنم. شاید خیلی ها حتی در خیالات هم دقیقا ندانند ان یک آرزو چیه اما من میدونستم. بارها تو تخیلاتم این تصویر رو دیده بودم که دارم تو خونه ی قدیمی مادربزرگم یک جعبه قدیمی رو جابه جا میکنم که یک چراغ جادو پیدا میکنم اون وقت ازغول چراغ میخواستم فقط و فقط همون یک آرزو رو برام برآورده کنه. آرزویی برای صلح! اون وقت تمام آرزو های دیگم تحت الشعاع اون قرار میگرفت. چی میشد اگر قادر بودم برای همیشه صلح رو روی این کره خاکی برقرار کنم؟
اون آرزو ، اون میل، اون رغبت هنوز با من هست . اگر غول چراغ جادو داشتم الان سالها بود که دیگه کسی به خاطر از دست دادن عزیزانش قلبش نمی شکست. دیگه کسی تنهایی و درد رنج رو تجربه نمیکرد. هیچ بچه و آدم بزرگی تو این عالم نمیفهمید گرسنگی و سو التغذیه چیه، کشتن و نفرت سالها بود که افسانه شده بود و دیگه کسی وجودشونو باور نداشت. دیگه لازم نیود نگران فقر مردم باشیم. دیگه لازم نیود دلمون برای فرهنگ پایین و تحصیلات کم مردم دنیا بسوزه. لازم نبود به فکر چاره یی برای فحشا باشیم. دیگه روزبروز آمار قتل و دزدی بالا نمیرفت. مجبور نبودیم فکر کنیم با معضل روسپی گری باید چه کنیم! اون وقت لازم نبود به مردم دنیا بقبولونیم که ما ،نوع بشر هیچ فرقی باهم نداریم و همه فرزندان خداوندیم . و دیگه هیچ دولتی هیچ پولی خرج ساختن وسایل جنگی و اسلحه نمیکرد. اگر صلح برقرار بود اگر وحدت وجود داشت اون وقت حتی منم این امکان رو داشتم که مثل بقیه دوستانم توی یک دانشگاه معمولی درس بخونم و از دوران دانشجوییم لذت ببرم. اون وقت حتی منم هر روز خبر گرفتاری و مشکلات عزیزانم رو نمیشنیدم . اون وقت دیگه هرگز لحن تلخ بزرگترها رو وقتی از بلایا میگن حس نمیکردم. اگر وحدت وجود داشت مامادرم هرگز حسرت پزشک شدن به دلش نمی موند ...... و هزارتا اگر دیگه
نجات ما ، نه تنها مردم ایران بلکه مردم جهان در وحدت نهفته است. میتونیم دوباره سالها رو وقت صرف این کنیم که به هم دیگه ثابت کنیم عقاید کدوممون درسته، کدوم یکی قوی تر هستیم ، کدوم یکی زور گو تر؟ یا می تونیم دستهامون بدیم به هم و برای ساختن یک مدنیت جهانی تلاش کنیم و برامون مهم نباشه کسی که دستمون رو میگیره کیه ، رنگ پوست یا ملیتش چیه ، یا اینکه حتی به چه اعتقاد داره. فقط برامون مهم باشه که ما فرزندان خداییم و شهروندان این جهان.
از آشناییتون خوشبختم ، 20 ساله، ساکن این کره خاکی هستم.
حاضری دستت رو به دست من بدی تا باهم و دوش به دوش هم برای صلح تلاش کنیم؟"
...................................................

2 comments:

  1. در نا اميدي بسي اميد است پايان شب سيه روز سپيد است. فرامموش نكن تاریک ترین لحظه شب، لحظه قبل از طلوع آفتاب است. بگذار هوا تاريك تر شه تا به طلوع نزديكتر شويم. امسال نشد ولي همين نشدن باعث شد خيلي چيزها كه قبلا نشده بود بشه، باعث شد خيلي چيزها كه قبلا براي خيلي ها معلوم نبود معلوم بشه. اميد به حق، ما چه‌مي‌دانيم چه صلاح است ، انشاالله هر چه صلاح است همان شود.
    sincerely;

    ReplyDelete
  2. خسته ام از آرزو ها، آرزوهای شعاری
    شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
    حظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
    خاطرات بایگانی، زندگی های اداری
    آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین
    سقف های سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
    با نگاهی سر شکسته، چشمهایی پینه بسته
    خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
    صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده
    خنده های لب پریده، گریه های اختیاری
    عصر جدول های خالی، پارکهای این حوالی
    پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
    رو نوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:
    شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری
    عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزو ها
    خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
    روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
    در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری

    ReplyDelete