Tuesday, May 11, 2010

به پسرکم ، قاسم


طفلک معصوم من ، تقریبا یک ماه و بیست روز است که رفته ای ، که این کره خاکی را ترک کرده ای ، تقریبا یک ماه و بیست روز است که دیگر همبازی محمد نبی نیستی ، که دیگر دست خواهرت سکینه را نمی گیرید و دور حیاط نمی دوید و قاه قاه نمی خندید.
قاسم جان آن روز را یادت هست ؟ اولین باری که همدیگر را ملاقات کردیم ؟ چشمان سبزت ارزیابی ام می کرد. چشمان سبزت از من می ترسید. یادت هست سعی می کردی خودت را از چشمانم پنهان کنی ؟ یادت هست نگاهت کردم و لبخند زدم؟ یادت هست که نعجب کردی و زدی زیر خنده؟ یادت هست دوتایی بی دلیل خندیدیم؟
جگر گوشه
در این روزهایی که گذشت زجر کشیدم. آخر می دانی تصور تن کوچکت در آن رودخانه ، تصور غرق شدنت ، تصور یافتن تن کوچکت چند کیلومتر دورتر از آن آلونکی که خانه تان بود زجرم می داد.
قاسم کوچکم می خواستم بزرگ مرد شوی ، میخواستم بخندی ، میخواستم آنی بشوی که لیاقتش را داری، خیلی چیزها برایت می خواستم . می دانم که آنجا در آغوش خداوند لبخندت شیرین تر است و چشمانت بیشتر میخندند. اما چه کنم پسرکم من اهل این خاکم و آرزوهایم هم شبیه خودم هستند.
عزیز دلم
می دانم که زمانی که نمی دانم دور است یا نزدیک همدیگر را ملاقات خواهیم کرد و چشمانم از دیدن نورانیتت خواهند درخشید. ایمان دارم که در پناه حق هستی.
اما عزیزکم پذیرفتن رفتنت سخت بود. سخت بود که نباشی که از پشت در کلاس سرک بکشی ، که نباشی که بخندی، که از ته دل فریاد بزنی بابا آب داد. که وقتی معلم دیوانه ات به جای همهی نقش های داستانی که برایت می خواند حرف می زد بخندی ، قاه قاه بخندی .
پسرک من
می دانم که آنجا در آغوش نور نه گرسنگی هست نه ترس . نه بی پولی ، نه مصیبت ، نه سرمای زمستان ، نه جدا کردن زباله ها، نه پدر معتاد و نه مشت و لگد . اما عزیز من معلم ها هم مثل مادر ها نمی تواندد دست از دل نگرانی بردارند پس مراقب خودت باش.
طفل معصوم من
دیروز معلم جوانی به دیارتان آمد. به سراغت خواهد آمد . به حرف هایش گوش کن و مراقبش باش، چند سالی است نور خورشید و سبزی سبزه و تخته سیاه را ندیده است . به تو درس خواهد داد. معلم خوبی است . با آدم بزرگ ها فرق دارد، از او نترس تو را نخواهد زد، از او نترس خندیدن را بلد است. دل تنگ شاگردانش است. کنارش باش و دستش را بگیر همان طور که دستت را می گرفتم.
پسرکم
امشب پنجره ی اتاقم را باز کردم و رو به باد رو به بهشت خدا ، پنج دقیقه ایستادم و سلام نظامی دادم.
شب بخیر ...

3 comments:

  1. چقدر دوری و چقدر نزدیک نیل عزیز ...

    ReplyDelete
  2. دلم تنگ است، دلم می سوزد از باغی که می سوزد ...

    ReplyDelete
  3. جاده ها دورمان کرده اند...

    ReplyDelete