Monday, February 28, 2011

Poetry...

We don’t read and write poetry because it’s cute. We read and write poetry because we are members of human race. And the human race is filled with passion. And medicine, law, business, engineering – these are noble pursuits and necessary to sustain life. But poetry, beauty, romance, love- these are what we stay alive for. Dead poets society movie

:D

دیروز از کوچولوها خواسته بودم تا با بهترین,زیبا ترین و چند تا کلمه ی دیگه که به ترین ختم می شد جمله بسازند. بعد از تک تک ان ها خواستم جملاتشان را بلند برای بقیه بخوانند. بیش تر کلاس این جملات را ساخته بودند.
" معلم ما زیباترین معلم است
معلم ما بهترین معلم است
...

Thursday, February 24, 2011

:)

عاشق شدن
از وقتی که عاشق شدم
فرصت بیشتری پیدا کردم برای این که پرواز کنم
فرصت بیشتری برای این که پرواز کنم و بعد زمین بخورم
و این عالی است
هر کسی شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد
تو این شانس رو به من بخشیدی
متشکرم
شل سیلور استاین

Tuesday, February 22, 2011

:D

" خانوم جون به چه زبونی بهتون بگم دوستون دارم؟!"
اخر مشق شبِ دخترکم نیلوفر
وقتی این نوشته رو دیدم بیخیال همه ی وجهه ی معلمی شدم قاه قاه خندیدم. از اون خنده های شدید

Friday, February 18, 2011

مادر 8 ساله

دیروز از دست مرضیه کفری شده بودم. سال گذشته جزو پرتلاش ترین و موفق ترین بچه های مدرسه بود اما امسال چشمتون روز بد نبینه ....
مدام از این ور و اون ور به گوشم می رسید که حتی مشقش هم توی سرویس می نویسد
مهر و محبت و ناز و نوازش تغییری در وضعیت مرضیه ایجاد نکرده بود . و من هر لحظه به نقطه ی جوشم نزدیک تر می شدم.
دیروز دوباره شنیدم که مرضیه مشق هایش را در راه مدرسه نوشته. تلاشم رو کردم که کمی اخم کنم. صدامو یه پرده از حالت عادی بالاتر بردم و خطابش کردم . " مرضیه اخه چرا؟! تو چی کار میکنی تو خونه؟! برام تعریف کن . بگو ا زمدرسه که میری تا فردا ظهر که دوباره بیای چه کارایی میکنی.
زل زد بهم. و من عصبانی تر می شدم. " مرضیه جوابمو بده اخه"
بعد چند دقیقه سوال پرسیدن و جواب ندادن بالاخره گفت" خانوم میشه بیام پیشت "
برام توضیح داد که یه خواهر 3 ماهه داره که وظیفه ی نگهداری از اون به عهده ی مرضیه است. مادرش باید تمام وقت برای خرج خانه سبزی پاک کند.
نگاهش کردم و گفتم کوچولو تو زورت میرسه کلا یه نوزاد رو بغل بگیری!؟
خندید و گفت" اره خانوم سبکه"
....
عذاب وجدان دارم که دعواش کردم
چرا مرضیه تو هشت سالگی باید مادر بشه؟
:

Friday, February 11, 2011

ما که خل نیستیم

خواهرک د رحالی وارد خانه شد که خواهر به اصطلاح بزرگ ترش داشت بلند بلند داد می زد :" تلفن , تلفن , تلفن جان , تلفن کوچولو" شبیه علامت سوال نگاهش کرد و گفت چرا داد می زنی؟
نیل با صداقت معصومانه ی یک دیوانه جواب داد :" خب پیدایش نمی کنم, دارم صداش می کنم که خودش بیاد پیشم "

نیلو کوچولوی راستکی!!!!!!

هرگز به ذهنم نمی رسید که امکان داشته باشه که یکی از موجودات خیالی ذهنم رو ببینم , اما دیدم.
دیروز نیلو کوچولو رو دیدم. فقط با این تفاوت که اسمش منیژه بود و افغانی هم بود. یک دختر کوچولوی 4 ساله که بعید می دونم خودم اگر یک روزی دختر داشته باشم تا این حد شبیه به من باشه
نمی دونید چه قدر حس عجیبیه که خود کوچولوتون رو ببینید که تو بغلتون نشسته و داره نقاشی میکنه
نگرانم بقیه شخصیت های ذهنم رو هم ببینم

Wednesday, February 9, 2011

نیل و سوت فطار

امشب احساس می کنم دخترکی هستم که در کلبه ی کوچکی کنار ریل راه آهن زندگی میکند. , خانه ای که در میان باد شدیدی که در ان نواحی می وزد مقاومت میکند و باد ,صدای سوت قطار را همراهش به سوغات می آورد. و من از در خانه مان بیرون می آمدم و باد میپیچید لابلای موهایم و گونه هایم را نوازش میکرد .
پیراهن خاکستری تیره به تن دارم و یک پیش بند سفید با حاشیه های نوری
خانه ام یک شومینه دارد که قطعه های چوب در آن می سوزند , درست کنار شومینه یک لحاف چهل تیکه دارم که مخصوص مواقعی است که هوس می کنم تا خود صبح کتاب بخوانم
یکی از دیوار های خانه ام را تبدیل به کتاب خانه کرده ام . درست وسط دیوار پنجره ای است با منظره ای که جز سوسوی ستارگان در دوردست هیچ چیز روشنش نمی کند.
و من دیوانه ی این سکوت و همزمان عاشق صدای سوت قطار و هیاهوی باد شیفته وار گیسوان را به دست باد سپرده ام و روبروی باد ایستاده ام
تنها , رها و استوار ...
پی نوشت: دیوانه نشده ام , اما آقای مترو نصفه شبی جوگیر شده هی سوت می زنه , منم که جو گیرتر ! تخیلم باز افسارشو پاره کرد

Tuesday, February 8, 2011

یاد بگیر

خانوم محترم
یاد بگیر که اگر همسر آینده دوستات مورد پسند تو نیستن هیچ ربطی به تو نداره. دو نفر دیگه می خوان با هم زندگی کنند.اگر اون اقای محترم مشخصاتی که تو برای همسر آینده دوستت تصور کردیو نداره به اون ها ربطی نداره. اگر اون آقا شبیه مرد قصه های تو نیست به اون ها ربطی نداره.
اگر نه شبیه گیلبرت بلایت داستان آنی شرلی , نه شبیه بابا لنگ دراز , نه حتی شبیه آقای دارسی غرور تعصبه ,مشکل از چشم های توئه.
بانو
کی می خوای این ها رو یاد بگیری؟

Sunday, February 6, 2011

ادمایی که با ترحم نگاهم می کنند و بعد در مورد کارم صحبت م یکنند....
انگار که از شدت بی کاری زده به سرم این کارو پیدا کردم. بعد هم میگن اره خب از خونه موندن که بهتره!!!
می خوام نصف شون کنم

Friday, February 4, 2011

:)

Armed with the power of thy name nothing can ever hurt me now...

Wednesday, February 2, 2011

یه برگ از زندگیم ورق خورد.
امروز توی آخرین کلاس دوره ی لیسانس شرکت کردم ....

Tuesday, February 1, 2011

امروز ظهر حواست کجا بود که از کنار بانو گذشتی و حتی ندیدیش؟ اگر می خواست که مثل همیشه به حرف دلش و کودک درونش گوش بده و احساساتش روبروز بده . از تاکسی پیاده می شد دنبالت می دوید تا دستشو بزنه رو شونه تو و صدات کنه. اما نشست چند ثانیه صبر کرد و با یک لبخند و دعای خیر بدرقه ات کرد
کاش شادی هم چیزی بود شبیه قرمه سبزی که می شد خورد و کیف کرد یا حتی شبیه ذرت بخار پز ...
شاید هم باشد