Friday, February 18, 2011

مادر 8 ساله

دیروز از دست مرضیه کفری شده بودم. سال گذشته جزو پرتلاش ترین و موفق ترین بچه های مدرسه بود اما امسال چشمتون روز بد نبینه ....
مدام از این ور و اون ور به گوشم می رسید که حتی مشقش هم توی سرویس می نویسد
مهر و محبت و ناز و نوازش تغییری در وضعیت مرضیه ایجاد نکرده بود . و من هر لحظه به نقطه ی جوشم نزدیک تر می شدم.
دیروز دوباره شنیدم که مرضیه مشق هایش را در راه مدرسه نوشته. تلاشم رو کردم که کمی اخم کنم. صدامو یه پرده از حالت عادی بالاتر بردم و خطابش کردم . " مرضیه اخه چرا؟! تو چی کار میکنی تو خونه؟! برام تعریف کن . بگو ا زمدرسه که میری تا فردا ظهر که دوباره بیای چه کارایی میکنی.
زل زد بهم. و من عصبانی تر می شدم. " مرضیه جوابمو بده اخه"
بعد چند دقیقه سوال پرسیدن و جواب ندادن بالاخره گفت" خانوم میشه بیام پیشت "
برام توضیح داد که یه خواهر 3 ماهه داره که وظیفه ی نگهداری از اون به عهده ی مرضیه است. مادرش باید تمام وقت برای خرج خانه سبزی پاک کند.
نگاهش کردم و گفتم کوچولو تو زورت میرسه کلا یه نوزاد رو بغل بگیری!؟
خندید و گفت" اره خانوم سبکه"
....
عذاب وجدان دارم که دعواش کردم
چرا مرضیه تو هشت سالگی باید مادر بشه؟
:

No comments:

Post a Comment