Saturday, May 29, 2010

مرتضی...

پانزده دقیقه از شروع کلاس گذشته ... مثل هر روز مرتضی سرکرده ی تمام شلوغی های کلاس است ... مثل هر روز به صورت هم میخندیم.... مثل هر روز به زور تلاش می کنم بدون خندیدن دعوایش کنم تا بلکه طاقت بیاورد و پنج دقیقه سرجایش بنشیند... مثل هر روز برایش سرمشق گرفتم.... نصف صورت خندانش را می بینم..... صورتش را بر میگرداند که برود سرجایش بنشیند... ....... زیر چشم راست پسرک عزیز کرده ام کبود بود

Saturday, May 15, 2010

خودسوزی!

پنج شنبه
زنگ دوم
من در حال دیکته گفتن ٰ کنار مرتضی روی اخرین نیمکت کلاس نشسته ام . به مرتضی نگاه می کنم و لبخند می زنم. مینا از جلوی کلاس دزدکی میاد پیشم می ایسته. می ترسه دعواش کنم که بی اجازه اومده!
در گوشم میگه ....
ترجمه حرف هاشو می نویسم چون منم بعد این همه وقت به زور کلماتشو فهمیدم. اخه اولین بار بود که به کار بردن این کلمات در دنیای کودکانه ی من و مینا لازم شده بود.
" خانم جونٰ زن همسایه مون همسن تو بودٰ شوهرش هر شب می زدشٰ هرشب خیلی میزدش شوهرش معتاد بود گراس می کشید!!!!!. امروز خودشو اتیش زد. خانم سوخته بود. نمیددونی که چه شکلی شده بود. خانم کله اش شده بود عین کله ی علی رضا!"
...
پی نوشت: میدونم که با شنیدن کلمه همسایه یک همسایه معمولی میاد تو ذهنتونٰ اما منظور مینا از همسایه اتاق بغلیه. نزدیک ترین چیز تو ذهن شما که منظورش رو بفهمید خونه ی قمر خانمه!
پی پی نوشت: علی رضا تازه رفته موهاشو کچل کرده!
پی پی پی نوشت: من به سه تا بچه که سوختن یه زن رو تو اتیش دیدن چی بگم؟! بگم چی شد؟ چرا این جوری شد؟ بگم مینا کوچولو معلوم نیست سرنوشت تو از این بهتر بشه؟! چه بگم ؟
چی می شد؟ چی می شد اگه من جای اون زن بودم؟ اگه به زور باید لحظه های زندگی مو با کسی نصف می کردم؟ چی میشه ؟ به یک نفر چه قدر باید فشار بیاد که بخواد با درد و رنج بمیره؟ چی باید بشه که ادم بخواد بسوزهٰ تک تک سلول هاش بسوزه
من به این بچه ها چی بگم؟؟!؟!

Tuesday, May 11, 2010

به پسرکم ، قاسم


طفلک معصوم من ، تقریبا یک ماه و بیست روز است که رفته ای ، که این کره خاکی را ترک کرده ای ، تقریبا یک ماه و بیست روز است که دیگر همبازی محمد نبی نیستی ، که دیگر دست خواهرت سکینه را نمی گیرید و دور حیاط نمی دوید و قاه قاه نمی خندید.
قاسم جان آن روز را یادت هست ؟ اولین باری که همدیگر را ملاقات کردیم ؟ چشمان سبزت ارزیابی ام می کرد. چشمان سبزت از من می ترسید. یادت هست سعی می کردی خودت را از چشمانم پنهان کنی ؟ یادت هست نگاهت کردم و لبخند زدم؟ یادت هست که نعجب کردی و زدی زیر خنده؟ یادت هست دوتایی بی دلیل خندیدیم؟
جگر گوشه
در این روزهایی که گذشت زجر کشیدم. آخر می دانی تصور تن کوچکت در آن رودخانه ، تصور غرق شدنت ، تصور یافتن تن کوچکت چند کیلومتر دورتر از آن آلونکی که خانه تان بود زجرم می داد.
قاسم کوچکم می خواستم بزرگ مرد شوی ، میخواستم بخندی ، میخواستم آنی بشوی که لیاقتش را داری، خیلی چیزها برایت می خواستم . می دانم که آنجا در آغوش خداوند لبخندت شیرین تر است و چشمانت بیشتر میخندند. اما چه کنم پسرکم من اهل این خاکم و آرزوهایم هم شبیه خودم هستند.
عزیز دلم
می دانم که زمانی که نمی دانم دور است یا نزدیک همدیگر را ملاقات خواهیم کرد و چشمانم از دیدن نورانیتت خواهند درخشید. ایمان دارم که در پناه حق هستی.
اما عزیزکم پذیرفتن رفتنت سخت بود. سخت بود که نباشی که از پشت در کلاس سرک بکشی ، که نباشی که بخندی، که از ته دل فریاد بزنی بابا آب داد. که وقتی معلم دیوانه ات به جای همهی نقش های داستانی که برایت می خواند حرف می زد بخندی ، قاه قاه بخندی .
پسرک من
می دانم که آنجا در آغوش نور نه گرسنگی هست نه ترس . نه بی پولی ، نه مصیبت ، نه سرمای زمستان ، نه جدا کردن زباله ها، نه پدر معتاد و نه مشت و لگد . اما عزیز من معلم ها هم مثل مادر ها نمی تواندد دست از دل نگرانی بردارند پس مراقب خودت باش.
طفل معصوم من
دیروز معلم جوانی به دیارتان آمد. به سراغت خواهد آمد . به حرف هایش گوش کن و مراقبش باش، چند سالی است نور خورشید و سبزی سبزه و تخته سیاه را ندیده است . به تو درس خواهد داد. معلم خوبی است . با آدم بزرگ ها فرق دارد، از او نترس تو را نخواهد زد، از او نترس خندیدن را بلد است. دل تنگ شاگردانش است. کنارش باش و دستش را بگیر همان طور که دستت را می گرفتم.
پسرکم
امشب پنجره ی اتاقم را باز کردم و رو به باد رو به بهشت خدا ، پنج دقیقه ایستادم و سلام نظامی دادم.
شب بخیر ...

Sunday, May 9, 2010

آقا معلم .. دیدار به قیامت

آقا فرزاد سلام
یک هفته ی پیش ، روز معلم نیت کردم چیزی برایتان بنویسم اما دغدغه ی کودکی که داشت از دست می رفت آن قدر ذهنم را مشغول کرد که فرصت نشد . امروز یکشنبه درست یک هفته بعد از روز معلم ، سر همان ساعت همیشگی دستم روی دستگیره ی در بود که به طرف مدرسه بیایم . تلفن زنگ خورد ، جواب دادم ، صدای گرفته ی دوستم بود . یک آن ترسیدم . گریه امانش نمیداد فقط گفت سری به ایمیلت بزن. قلبم ریخت " نکنه برای مادرش اتفاقی افتاده " اخر شما که نمی دانبد مادرش استادم در دانشگاه بود و حالا بیشتر از دو سال است که زندانی است . به ایقان شهیدی فکر کردم ، دوستم که از 11 اسفند زندانی است، به کوهیار گودرزی و مادر عزیزش فکر کردم ،به شیوا نظر آهاری فکر کردم و به همه ، به ما که به همه ی ما . ... ترسیده بودم ... ما که گرگ باران خورده ایم چه اتفاقی افتاده که او را تا این حد غمگین کرده است؟!
یاهو که باز شد ،لینکه سایت کمیته گزارشگران حقوق بشر که باز شد . قلبم تیر کشید و اشک ریختم تمام طول راه از پشت عینک بزرگم اشک ریختم.
آقا فرزاد
امروز برای اولین بار کودکانم لبخند خانم معلمشان را ندیدند اما امروز محکم تر از همیشه گونه های لطیف شان را بوسیدم و بیشتر سرهای کوچک شان را نوازش کردم.امروز بلند تر فریاد میزدم موقع آسیاب پاشو بازی کردن ،امروز گچ ا محکم تر روی تخته سیاه میکشیدم.
آقا معلم
اگر بدانید که چه قدر دلم میخواست به گوشتان برسانم که اگر شاگردان کلاستان در یک گوشه از این خاک معلم شان را از دست داده اند کیلومترها دورتر یک کلاس صاحب معلم شد
من نگرانم آقا فرزاد ، مگر قلب میدیای کوچک و دوستانش چه قدر طاقت دارد؟ این مصیبت را دیگر چه طور تحمل کنند؟ چه طور دیگر انتظار معلم شان را نکشند؟ خدا مرگم بدهد نکند یک وقتی به خوبی و زیبایی زندگی شک کنند؟! نکند یادشان برود که آن قدر خوبی در این دنیا هست که ارزش جنگیدن دارد.
آقا معلم
دلمان برایتان تنگ می شود . دلم برای نامه هایتان تنگ می شود . دلم برای شاگردانتان تنگ می شود
راستی خواهشی دارم. برادرانه رویم را زمین نیندازید . میدانم که معلم خوبی بودید ، میدانم که معلم خوبی هستید .کسی که دل نگران ، دل نگرانی های شاگردانش باشد بدون شک معلم خوبی است . خواهش می کنم آن جا در بهشت خدا قاسم کوچکم را پیدا کنید و به او درس بدهید. قسمتش نبود این جا یاد بگیرد. قاسم کوچکم دو ماهی می شود که از این کره خاکی رفته است. طفلکم غرق شده بود .کار سختی نیست راحت پیدایش میکنید ، چشمانش سبز است و لبخند به خصوصی دارد . حواستان باشد که وقتی لبخند می زند چشمانش هم می خندند. قاسم را سپردم دستتان.
آقا معلم دیدار به قیامت