Sunday, October 31, 2010

:(

طفلی مادرک یعنی فقط همین رو کم داشت که دوست مجردش افسردگی بگیره , که تنها پناه دوستش باشه , طفلی مادرک خودش از همه دنیا مریض تر شده خسته تر شده

Wednesday, October 27, 2010

دل تنگی

دلم برای فرزاد کمانگر تنگ شده .
حتما الان نشسته داره تلاش میکنه به قاسم خوندن و نوشتن یاد بده و دقیقا عین من کلافه شده .
حتما دلش برای شاگرد هاش تنگ شده.

Friday, October 22, 2010

به کجا می رسه؟

اوووووووووووووو نیگا امروز همین امروز چند تا پل رو پشت سرم خراب کردم ... چند نفر گفتن میرن و دیگه نمیان ... عجب روزی ... زورتر برم بخوابم تا یه دوست دیگه نیموده همینا رو بگه ... یکم فکر کردم دیدم دیگه کسی نیست ...

Thursday, October 21, 2010

نیل اختراع می کند

پارسال از یکی از گروه بچه هایی که باهاشون کار می کردم خواستم که به عنوان تکلیف چیزی رو که دلشون می خوان اختراع کنند رو نقاشی کنند . اون موقع خودم ایده ای نداشتم که چی می خوام اختراع کنم ولی الان می دونم. میخوام یه وسیله ای اختراع کنم که مغزمو به وبلاگم وصل کنه . که هر کدوم از افکارمو که دلم خواست خودش بیاره بذاره این جا !

Wednesday, October 20, 2010

ووی ووی

نیل و خاندان نیل به عروسی می روند!

بد دهن

یکی هم نیست بش اس ام اس بدیم!
این همراه اول هم دیگه مسخره اش رو در آورده .هی بهم اس ام اس میده که بیا قبضت رو بده, بعد میگه پرداختت ثبت شد. بعد تشکر میکنه که پول دادی.... لا اله الا الله دهن آدمو وا می کنن

Tuesday, October 19, 2010

من خل هستم؟!

نیل خل هست؟! نیل خل نیست؟ مساله این است
امروز از این طرف شهر رفتم اون طرف شهر تا کاموا بخرم. به یه عزیزی قول داده بودم براش شال ببافم. سبز و نارنجی.
موقع برگشتن تو مترو همه کلافه و عصبی ایستاده بودند. طبق معمول تهویه کار نمی کرد و ملت از هوای سنگین رو به خفگی افتاده بودند.
روبروی دختر جوونی ایستاده بودم که آروم چشماش رو بسته بود و سعی می کرد خستگی رو از تن به در کنه. لباسش خیلی ساده بود و مقنعه به سر داشت.توی صورت بی آرایشش یک جور ملاحت خاص موج می زد. تو دستش یک کتاب مربوط به رشته ی پرستاری بود. تمام طول مسیر گاهی چشمش رو باز می کرد و بهم لبخند می زد و منم با لبخند جوابش رو می دادم. تخیلاتم بهم می گفتن که دخترک از یک خانواده ی فقیر هست و حالا با تلاش زیاد داره سعی می کنه به آرزوهاش برسه. تمام مدت براش دعا کردم که خدا بهش قوت قلب بده. که دست از آرزو هاش نکشه , که به راهش ادامه بده ,
موقعی که قطار به ایستگاه صادقیه رسید , اونم مثل بقیه از جاش بلند شد تا پیاده شه. خلاف جهت من ایستاده بود. دستم رو گذاشتم روی شونه اش و اروم گفتم روز خوبی داشته باشید!
بقیه مسیر رو با به یاد آوردن چهره ی متعجبش با لبخند ادامه دادم
:)

خل

ببین یه پسر کار درسته, متفکر , آدم حسابی که هم افق باشیم سراغ نداری؟
نچ, چه طور؟
برای همکاری
آخه منگل من همچین ادمی سراغ داشتم که تا الان شوهرت داده بودم
:))
مکالمه ی مضحک ما!

Saturday, October 16, 2010

پی نوشت!!!!

ببخشیدا روم به دیفال ,شرمنده به خدا اما چه قدر ادم ها رو دوست ندارم

Friday, October 15, 2010

:|

http://www.1oo1nights.org/index.php?page=2&articleId=2473 پسربچه هاي رقاص افغانستان

من و سکینه و جلیل

زمان: 6 ماه پیش
دینگ دینگ دینگ زنگ تفریح خورد...
دارم با بچه ها حرف می زنم و وسایلم رو جمع وجور می کنم. سعی می کنم عجله کنم اما تا من از خیل عظیم بچه ها بگذرم و با پسرها اختلاطی بکنم ودخترها را در بغل بگیرم و به دفتر مدرسه برسم دوباره زنگ خورده و باید برگردم بالا. مثل همیشه منتظر سکینه هستم. نمیشه یک زنگ برسه و سکینه بدو بدو از طبقه ی پایین نیاد بالا پیش من تا محکم بغلم کنه و تاکید کنه خانوم جون خیلی دوست دارم و برام نقاشی نیاورده باشه ... عاشق بغل کردن اون هیکل نحیفشم. سکینه رو هر روز بغل کردم و بوسیدم تا وقتی که رفت , همراه خانواده اش برگشت افغانستان.
برادران سکینه شاگرد من بودند. قاسم 6 ساله که غرق شد و جسم خاکی اش را این جا در غربت جای گذاشتند و رفتند , و جلیل 12 ساله , طفلکم جلیل چه قدر کار کرد تا به خانواده اش کمک کند و جلیل هم رفت . او هم با خانواده اش به افغانستان برگشت. فقط قاسم کوچک این جا تنها ماند...
و من این جا مانده ام و هر بار که خبری از افغانستان می شنوم دلم می لرزد بسکه نگران جلیل و سکینه می شوم.
زمان: امروز ظهر ساعت 2
مادرک از اتاق بیرون میاید و صورت خیس از اشک نیل را میبیند . با نگرانی می پرسد نیل چیزی شده و نیل با هق هق می گوید دلم برای جلیل تنگ شده. اگر یه وقت در این هرج و مرج بلایی به سرش بیاید چه؟ اگر بلایی به سر سکینه امده باشد چه؟ حالا چه کسی سکینه را بغل می کند؟ جلیل درس می خواند؟
و مادرکش ارام نگاهش می کند و می داند که دخترکش قلبش را هزار تکه کرده است و هر تکه اش را به دست کودکی داده که قلبش زخمی و دردناک است . مادرک می داند که قلب دخترکش تا ابد نگران خواهد ماند اما لبخند می زند و دست دخترکش را می فشارد و با هم از خدا می خواهند که جلیل و سکینه را حفظ کند و روح قاسم کوچک را قرین رحمتش کند.

Thursday, October 14, 2010

...

بعضی ها براشون مهم نیست که چه قدر ابروهات دراومدن یا چه قدر صورتت نیاز به اصلاح داره به نظرشون زیبا می رسی ,بعضی ها براشون مهم نیست که باد پیچیده لای موهات و وزوزی شده, بعضی ها اصلا اهمیت نمی دهند که تا دو سانت زیر چشمات سیاه شده چون دیشب حوصله نداشتی آرایش چشمت رو پاک کنی. به هرحال بهت میگن زیبا.
بعضی ها بلدن که کلی در مورد چشمات حرف بزنن, بلدن توصیفشون کنند وقتی که می درخشند.
بعضی ها برای این که بفهمند در فلان مجلس چه شکلی بوده ای ازت در مورد لباس و آرایشت نمی پرسند , آن ها فقط می پرسند چه احساسی داشتی؟ قلبت شاد بود؟ و اگر جوابت آری باشد حتما خواهند گفت پس بسیار زیبا بوده ای
و همین است که باعث می شود این روزها فکر کنم چه قدر زشت به نظر می رسم . زشت تر از همیشه ....

Wednesday, October 13, 2010

خدایا توبه!

مادرک و نیل از خرید زرشک تازه توبه کردند

نیل در بازار

کلا من ادم ضعیفی نیستم اما دو جا در این دنیای لا یتناهی هست که وقتی اون جا هستم کلا دین و ایمون رو از دست می دم و سر از پا نمی شناسم. اولیش هر کتابفروشیی که جلوی چشم قرار بگیره دومی بازار تجریش!
نیل و مادرک امروز در بازار تجریش از شدت هیجان ذوق مرگ شدند!

Tuesday, October 12, 2010

دو تا خوشحال!!!!

خونشون یک عالمه ادم های مهم نشسته بودند. ما دو تا دختر ارایش کرده با لباس های رنگ وارنگ , یکی یه قابلمه زده زیر بغلش ؛ و دیگری چهار تا بستنی کاکائویی با خامه و شکلات اضافه , با نیش های باز وارد شدیم ....
دوزار حسابی که رومون می کردند نابود شد
:))
بعضی آدم ها بلدند زیبایی ات را ببینند. یعنی از چشمشان همیشه زیبایی. لازم ندارند خودت را برایشان بولد کنی تا بفهمند زیبایی. لازم ندارند که همیشه برایشان مثل عروسک های توی ویترین مغازه باشی. خسته و مریض و تب دارت را هم بلدند زیبا ببینند. از چشمشان موهای ژولیده پخش و پلات هم دل می برد. عکس که می اندازی برایشان لازم نداری ژست های ژورنالی به خودت بگیری؛ با بادِ پنکه موهات را پخش هوا کنی، یا خودت را با چراغ مطالعه نور پردازی کنی. می توانند لبخند قشنگت را در یک عکس ضد نور سیاه هم پیدا کنند. می توانند عاشق نیم رخ دماغ-قوزدارت شوند اصلن. می توانی توی عکس ها شکلک در بیاوری حتی و بدانی که برایشان هنوز زیبایی. بعضی ها بلدند که زیبایی یعنی یک احساس. که زیبایی یعنی این نیست که دماغ های کوچک سربالا، که چشم های درشت و دهان های کوچک و قدهای بلند و دندان های ردیف و اندام های فلان و چه و چه و چه. که آدمی با چشم های چپ و دندان های ریخته و دماغ کج هم زیباست؛ اگر تو بلد باشی زیبا ببینی ش.
.

http://sunshineez.blogspot.com/2010/10/blog-post_10.html

Thursday, October 7, 2010

خوشم میاد

یعنی من عاشق بی بی سی هستم با این مستند هایی که نشون می ده

Monday, October 4, 2010

نیل می بافد!

یعنی مادرک من رو خواهد کشت اگر بفهمه که تا 3 صبح داشتم بافتنی می بافتم .
راز دار باشید لطفا!

Sunday, October 3, 2010

سارا

سارا ... سارا کوچولو .. سارا چه قدر کتک خوردی که حالا از دیدن یه بزرگ تر این قدر می ترسی

جنگ بعد

برا علیمه چند تا کلمه نوشم که باهاشون جمله بسازه, یکی از اون کلمات جنگ بود
برام نوشته بود :" جنگ بعد است"

مرتیکه عقب مونده از زمان :))

"اول دبستان خواندیم آن مرد آمد...
سال ها گذشت و ما ترشیدیم اما آن مرتیکه نیامد!"
http://anidalton.blogfa.com/post-747.aspx

Saturday, October 2, 2010

ری

و من عاشق آن دخترکی هستم که صفحه ی اول پایان نامه اش نوشته : به نام خداوند پروانه ها.
می دونی اطراف من آدم های باقابلیت زیادی وجود داره, که یکی از اون ها ریحانه است. و این ریحانه قابلیت های بی نظیری داره .. اما یکی از این قابلیت ها دیگه شاهکار هستش. تنها کسی در دنیا که این قابلیت رو داره که با من کاری کنه که حتی وقتی چند هفته است دچار افسردگی عمیق شدم , بتونم بعد از ملاقاتش تو خیابون راه برم و به آدم ها لبخند بزنم. یعنی این بشر کم نظیره
حیف که پسر نیست! واقعا حیف!. .

Friday, October 1, 2010

نیل آشپز می شود

پاستا با سس مخصوص سرآشپز
دستور پخت سس مخصوص: پیازداغ + رب گوجه فرنگی
مدیونی اگه فکر کنی بد مزه خواهد شد!