Tuesday, October 19, 2010

من خل هستم؟!

نیل خل هست؟! نیل خل نیست؟ مساله این است
امروز از این طرف شهر رفتم اون طرف شهر تا کاموا بخرم. به یه عزیزی قول داده بودم براش شال ببافم. سبز و نارنجی.
موقع برگشتن تو مترو همه کلافه و عصبی ایستاده بودند. طبق معمول تهویه کار نمی کرد و ملت از هوای سنگین رو به خفگی افتاده بودند.
روبروی دختر جوونی ایستاده بودم که آروم چشماش رو بسته بود و سعی می کرد خستگی رو از تن به در کنه. لباسش خیلی ساده بود و مقنعه به سر داشت.توی صورت بی آرایشش یک جور ملاحت خاص موج می زد. تو دستش یک کتاب مربوط به رشته ی پرستاری بود. تمام طول مسیر گاهی چشمش رو باز می کرد و بهم لبخند می زد و منم با لبخند جوابش رو می دادم. تخیلاتم بهم می گفتن که دخترک از یک خانواده ی فقیر هست و حالا با تلاش زیاد داره سعی می کنه به آرزوهاش برسه. تمام مدت براش دعا کردم که خدا بهش قوت قلب بده. که دست از آرزو هاش نکشه , که به راهش ادامه بده ,
موقعی که قطار به ایستگاه صادقیه رسید , اونم مثل بقیه از جاش بلند شد تا پیاده شه. خلاف جهت من ایستاده بود. دستم رو گذاشتم روی شونه اش و اروم گفتم روز خوبی داشته باشید!
بقیه مسیر رو با به یاد آوردن چهره ی متعجبش با لبخند ادامه دادم
:)

No comments:

Post a Comment