Friday, October 15, 2010

من و سکینه و جلیل

زمان: 6 ماه پیش
دینگ دینگ دینگ زنگ تفریح خورد...
دارم با بچه ها حرف می زنم و وسایلم رو جمع وجور می کنم. سعی می کنم عجله کنم اما تا من از خیل عظیم بچه ها بگذرم و با پسرها اختلاطی بکنم ودخترها را در بغل بگیرم و به دفتر مدرسه برسم دوباره زنگ خورده و باید برگردم بالا. مثل همیشه منتظر سکینه هستم. نمیشه یک زنگ برسه و سکینه بدو بدو از طبقه ی پایین نیاد بالا پیش من تا محکم بغلم کنه و تاکید کنه خانوم جون خیلی دوست دارم و برام نقاشی نیاورده باشه ... عاشق بغل کردن اون هیکل نحیفشم. سکینه رو هر روز بغل کردم و بوسیدم تا وقتی که رفت , همراه خانواده اش برگشت افغانستان.
برادران سکینه شاگرد من بودند. قاسم 6 ساله که غرق شد و جسم خاکی اش را این جا در غربت جای گذاشتند و رفتند , و جلیل 12 ساله , طفلکم جلیل چه قدر کار کرد تا به خانواده اش کمک کند و جلیل هم رفت . او هم با خانواده اش به افغانستان برگشت. فقط قاسم کوچک این جا تنها ماند...
و من این جا مانده ام و هر بار که خبری از افغانستان می شنوم دلم می لرزد بسکه نگران جلیل و سکینه می شوم.
زمان: امروز ظهر ساعت 2
مادرک از اتاق بیرون میاید و صورت خیس از اشک نیل را میبیند . با نگرانی می پرسد نیل چیزی شده و نیل با هق هق می گوید دلم برای جلیل تنگ شده. اگر یه وقت در این هرج و مرج بلایی به سرش بیاید چه؟ اگر بلایی به سر سکینه امده باشد چه؟ حالا چه کسی سکینه را بغل می کند؟ جلیل درس می خواند؟
و مادرکش ارام نگاهش می کند و می داند که دخترکش قلبش را هزار تکه کرده است و هر تکه اش را به دست کودکی داده که قلبش زخمی و دردناک است . مادرک می داند که قلب دخترکش تا ابد نگران خواهد ماند اما لبخند می زند و دست دخترکش را می فشارد و با هم از خدا می خواهند که جلیل و سکینه را حفظ کند و روح قاسم کوچک را قرین رحمتش کند.

No comments:

Post a Comment