Tuesday, November 2, 2010

تمنای نوشتن

هفته ی پیش عروسی یکی از اقواممان بود. تصادفا ان جا خانواده ای را دیدیم که تقریبا 15 سال از هم بی خبر بودیم. 15 سال پیش همسایه ی مان بودند . یادم هست که آن دوران پایه ی پیک نیک و مهمانی های هم بودیم, که وقت خوشی و ناخوشی همراهی مان می کردند .
و این دوران درست همان موقعی بود که رویای سبز من در حال جوانه زدن بود , تمنای نوشتن شد رویای سبز من ...
آن موقع تازه کلاس اول را تمام کرده بودم اما دفتری داشتم که در ان داستان می نوشتم , تخیلاتم درباره ی دختری 7 ساله از هند .
یادم هست که مهمانی یا جشنی برگزار نمی شد مگر این که من با اعتماد به نفس تمام , جلوی یک لشکر آدم بزرگ بایستم و داستان هایم را بخوانم و انصافا نتیجه اش هم جز تشویق و ترغیب چیزی نبود.
داشتم می گفتم شب عروسی همدیگر را دیدیم تمام خانواده شان من و خواهرک را با انگشت نشان می دادند و قربان صدقه مان می رفتند که چه قدر بزرگ شده ایم!!!
اما از آن میان مادر خانواده رو کرد به من و گفت : نیل , نوشته هات کجان؟
قلبم تند تر زد
و ا زهمان شب دنبال رویای سبزم می گردم .

No comments:

Post a Comment