Tuesday, November 2, 2010

90

هوا بارانی است و اگر یک روز بارانی را در این شهر گذرانده باشید حتما می دانید که در این روز ها تاکسی پیدا نمی شود و میدان انقلاب هم در این زمینه رتبه دار است . به همین خاطر به زور خودم را در اتوبوس چپاندم .
من اتوبوس و مترو را از تاکسی دوست تر می دارم , فرصت خوبی است برای دیدن آدم ها , برای فکر کردن درباره ی آدم ها و برای بودن با آن ها .
دخترکی کنارم ایستاده است . حدودا 20 سال دارد. زیر چشمی که نگاهش میکنم به نظرم آشنا می آید . بیشتر که نگاه می کنم فکر می کنم چه قدر شبیه خودم است, خود آن روزهایم . دست هایش پر است از کتاب, انگار او هم مثل من کتاب که می بیند دل و دین از دست می دهد . ارام ارام با موبایلش صحبت می کند , چشمانش برق می زنند و می دانم که حتما چیزهای مطبوعی می شوند که این جور لبخند روی لبانش می نشیند .بسکه صدای مردم و صدای خیابان به هم آمیخته , صدایش را نمی شنوم , بسکه ارام حرف می زند و زمزمه می کند نمی شنوم که چه می گوید و همین آرام حرف زدنش وادارم می کند که فکر کنم حرف حرف دل است که این طور برق به چشمانش انداخته .
و من از همان روزهای جوانی ام, از همان روزهایی که شبیه این دخترک بودم عادت داشتم که بی مقدمه با غریبه ها همکلام شوم که برایشان آرزوی روز خوب , خوشبختی یا هر چیز دیگری کنم . و همین عادت وادارم کرد که وقتی دخترک با ملاحت خاصی تلفنش را قطع کرد به صورتش لبخند بزنم ,جواب لبخندم را که داد دیدم روحش هم آشناست .
پرسیدم اهل فوتبال هستی؟
با تعجب جواب داد نه , چه طور؟
گفتم آخر, زمان ما ,آن موقع که جسمم هم مثل روحم جوان بود تلویزیون برنامه ای داشت به اسم 90 , درباره اش چیزی می دانی؟
خندید
صدای خنده اش را دوست داشتم
گفت نه
گفتم هرکسی که فوتبال دوست داشت , از زن و مرد به تماشایش می نشستند و طرفدار داشت در حد بنز زمان ما!
باز خندید و گفت خب؟
گفتم هیچ می خواستم ازت بپرسم ببینم به خاطر تو قید دیدن برنامه ی 90 رو می زند یا نه؟ زمان ما معیار عاشقی این بود , این که به خاطرت 90 را نمی دیدیدند به عشق تو و حرف زدن با تو ...
خندید
و من دلم از یادآوری بعضی چیزها غلغلکش آمد ...

No comments:

Post a Comment