Thursday, February 25, 2010

فرشاد

فرشاد با لحن همیشگیش گفت خانم اجازه!؟ و مثل همیشه که تا وقتی جواب نگیره این جمله رو بارها و بارها تکرار میکنه ادامه داد...
سرمو از پشت کوه دفتر دیکته ی بچه ها آوردم بیرون و گفتم جانم. گفت : خانم اجازه، بابام دیشب داداشمو زد. اخه میدونین متر بابامو برداشته بود و خرابش کرده بود. من هیچ وقت اینکارو نمیکنم. بابام بردش تو حموم اب سرد و باز کرد و با شلنگ کتکش زد. بعد انگار که ماموریتشو به اتمام رسونده باشه زل زد تو چشمام و منتظر جواب من شد. همون جور نگاهش کردم. سرمو انداختم پایین و به تصحیح دیکته ی بچه ها ادامه دادم. تو عمق نگاه فرشاد حالتی بود که من عجیب به یاد به آشنا انداخت ، خیلی آشنا.

8 comments:

  1. :( :( حرفی نتوانم گفت تنها می اندیشم که چرا نباید فرشاد و هزاران کودک دیگر طعم محبت و مهربانی را بچشند و خشونت چشمه ی زندگیشان را تلخ کند

    ReplyDelete
  2. This comment has been removed by a blog administrator.

    ReplyDelete
  3. فرشاد و داداشش یکند تو هزاران هزار کودک بیگناه
    دردناکه... خیلی سخت... خیلی

    ReplyDelete
  4. به این فکر کنیم که ما چه کاری میتونیم واسشون بکنیم؟

    ReplyDelete
  5. میشه هی راجع به اون نگاه آشنا حرف نزنی؟! حالم بد میشه

    ReplyDelete