فرشاد با لحن همیشگیش گفت خانم اجازه!؟ و مثل همیشه که تا وقتی جواب نگیره این جمله رو بارها و بارها تکرار میکنه ادامه داد...
سرمو از پشت کوه دفتر دیکته ی بچه ها آوردم بیرون و گفتم جانم. گفت : خانم اجازه، بابام دیشب داداشمو زد. اخه میدونین متر بابامو برداشته بود و خرابش کرده بود. من هیچ وقت اینکارو نمیکنم. بابام بردش تو حموم اب سرد و باز کرد و با شلنگ کتکش زد. بعد انگار که ماموریتشو به اتمام رسونده باشه زل زد تو چشمام و منتظر جواب من شد. همون جور نگاهش کردم. سرمو انداختم پایین و به تصحیح دیکته ی بچه ها ادامه دادم. تو عمق نگاه فرشاد حالتی بود که من عجیب به یاد به آشنا انداخت ، خیلی آشنا.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
:( :( حرفی نتوانم گفت تنها می اندیشم که چرا نباید فرشاد و هزاران کودک دیگر طعم محبت و مهربانی را بچشند و خشونت چشمه ی زندگیشان را تلخ کند
ReplyDeleteThis comment has been removed by a blog administrator.
ReplyDeleteفرشاد و داداشش یکند تو هزاران هزار کودک بیگناه
ReplyDeleteدردناکه... خیلی سخت... خیلی
به این فکر کنیم که ما چه کاری میتونیم واسشون بکنیم؟
ReplyDelete:)
ReplyDeleteسخته؟
ReplyDelete._.
ReplyDeleteمیشه هی راجع به اون نگاه آشنا حرف نزنی؟! حالم بد میشه
ReplyDelete