Wednesday, July 14, 2010

نیل دلتنگ می شود

قلبم امروز، چیزی بود میان یک تکه سنگ و یک کاغذ مچاله شده

به شدت دردناک است که شاگردانت را ببینی که از تصور رفتنت و ندیدنت آن قدر اشک می ریزند که حتی آغوشت هم برا ی آرام کردنشان کافی نیست . میدانی، دردناک است که به جای این که همان جا وسط کلاس بشینی و اشک بریزی بغلشان کنی و شوخی کنی و وادارشان کنی بخندند.

به زودی گریه شان تمام خواهد شد و به زودی با به یاد اوردن سالی که گذشت لبخند خواهند زد و می دانم که حالا ایمان دارند که کسی در دنیا هست که عاشقانه دوستشان دارد.کسی هست که وقتی زخم های روح و تن شان را بعد از کتک خوردن پیش او بیاورند نوازششان خواهد کرد و به آن ها اطمینان خواهد داد که دوستشان دارد, می دانم که حالا دیگر اطمینان دارند دنیا آن قدر ها هم ترسناک نیست. می دانم که حالا م یدانند که هر بزرگتری که از کنارشان می گذرد قرار نیست که آن ها را کتک بزند. حالا م یدانند که یعنی چه که رویایی داشته باشند. حالا می دانند که زندگی و خوبی آن ارزش جنگیدن دارد.

دلم تنگ خواهد شد ,دلم برای همهمه ی تان تنگ می شود. دلم برای غرغرهای بعد از دیکته تنگ می شود. دلم برای دعواهایتان سر بغل کردن من تنگ خواهد شد . دلم تنگ می شود که نباشم که نبینم چه طور می خندید , چه طور بزرگ می شوید و چه طور رشد خواهید کرد.

من تمام سعی ام را کردم که به وسعت قلب کوچکم دوستتان داشته باشم و عاشقانه داشتم.

جگرگوشه هایم به خدا می سپارمتان به تنها پناهگاهی که داریم.

No comments:

Post a Comment