Monday, August 24, 2009

شاعران مرده

فیلم انجمن شاعران مرده را دیده اید؟ از آن فیلم هایی است که برای هزارمین بار هم دیدنش لذت دارد درست به اندازه ی اولین باری که دیدم..
امشب سهراب میخواندم ... روحم لبریز بود از شعر
یاد مدرسه افتادم ،یاد اینکه چقدر متنفر بودم که دبیر ادبیاتمان بخواهد برایمان شعر نو را معنی کند چه قدر بیزار بودم که در امتحان باید شعر را تکه تکه میکردم و جسد بیجانی را به روی کاغد میاوردم.
...... جان کیتنگ فیلم انجن شاعران مرده دانش آموزانش را وادار میکند مقاله ای را که سعی میکرد شعر را به صورت نمودار در آورد پاره کنند
کاش در مدرسه یادمان میدادند چه طور فکر کنیم، چه طور شعر بفهمیم چه طور از شعر و ادبیات لبریز شویم ،چه طور ادبیات روحمان را نوازش کند .چه طور حس کنیم. چه طور عمق جانمان درک کند. چه طور عاشق شویم . کاش یادمان داده بودند .........

مرغ دریایی

_ مشغول قدم زدن تو صحرای ذهنم بودم. خورشید با لطافت خاصی میتابید. همه جا روشن بود وتمام رنگ های طبیعت براق و زنده به نظر میرسید. در همون حالی که قدم میزدم خیال پردازی میکردم و از این که تو رویاهام قدم بر میداشتم سرمست بودم. یهو یک سیاهی از جلو چشمان رد شد و رشته ی خیال بافی هام رو پاره کرد.اخیرا همین چیزی اتفاق نیفتاده بود. همه ی ادممها اون قدر دور بودند که کسی رو اطرافم نمیدیدم.
_ یه پرنده است... یه مرغ دریایی! جلل الخالق! دیگه حتی توی تخیلات من هم همچین چیزی ممکن نیست! یه مرغ دریایی تو یه صحرا؟
_ سقوط کرده بود! به نظر نمی رسید که بهش شلیک شده باشه. فقط سقوط کرده بود. انگار که سرعت و اوجی که پرواز میکرد فراتر از توانش بوده باشه ......
من ایستاده بودم و بهش نگاه میکردم. انگار که مرده باشه، انگار که نه !حتما مرده ، یه نگاه به پرهاش کافی بود تا مطمئن شم کاملا در هم شکسته
خیلی رقت بار بود..... دلم براش سوخت از دست رفته به نظر میرسید........
بعد مدت ها سرشو بلند کرد. استخوان هاش خورد شده بود، پرهاش تیکه تیکه از بالهاش جدا شده بود. از نگاهش پیدا بود که چقدر درد میکشه منتظر کمک بود ... میخواست کمکش کنم ..... هیچ ایده ای نداشتم و ندارم که چه کمکی از دستم ساخته بود . نمیدونستم چه جوری میشه زخمش رو شفا داد.
فقط کنارش ایستادم و نگاه کردم. از نظر من تلاشش بیفایده بود و از دست رفته بود.
...................................
چند ساعت هست که خیره به آسمان نگاه میکنه. نگار که چیزی میبینه بیشتر از چیزی که معمولا میشه در آسمان دید.
پرهای دردناکش رو جمع کرده داره اروم اروم تکون میخوره متعجب نگاهش کردم یعنی میخواد دوباره بپره؟ با این وضع؟
انگار تصمیمش جدیه ....... نگاهی بهم انداخت و با نگاهش تشکر کرد
با تلاش زیادی پرید چهره اش از درد در هم فشرد میشه اما داره ادامه میده ....
جاناتان:" تو را در اوج میخواهم."
Nill

Saturday, August 22, 2009

........

چند دقیقه است که به این صفحه ی سفید زل زدم اما هیچی به ذهنم نمیرسه که بنویسم. هیچ کلمه ای برای توصیف احساساتم وجود نداره. .......

درست همزمان با شلوغی ها ی شهرم، همزمان با غم عمیقم، همزمان با توی خونه موندن و غصه خوردن یه حس تازه ای داشتم! صبح به صبح از خواب بلند میشدم و میگفتم طاقت یک روز دیگه رو ندارم اما یک حس بی نیازی جالب داشتم. دلم برای کسی تنگ نمیشد. کسی نبود که حتی وقتی اطرافم باشه دلتنگش شم . ادمها همشون رفته بودند پشت یک مرز، کسی نبود قلبم براش بتپه ، کسی که حضورش اون قدر پررنگ باشه که خودم رو کمرنگ کنه. هرچی فکر میکنم یادم نمیاد اون حس چه جوری ایجاد شد. فقط یادمه یک روز توی یک لحظه خاص بدون هیچ دلیل منطقی از بین رفت!
چه قدر نیاز دارم که اون حس برگرده!

حالا حتی اگه تمام اهنگ های غمگین دنیا رو گوش کنم اصلا به میزان غم من اضافه نمیشه!
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است!

Friday, August 21, 2009

.............

چهارشنبه یک نوجوان دیگر هم اعدام شد. یک نوجون اعدام شد! قلبت لرزید؟ نلرزید؟ این وضعیت تا کی ادامه خواهد داشت؟ کار اون نوجون رو تایید نمیکنم قتل در هر صورت ناشایسته ترین کار ممکن هست. اما گاهی عکس العمل بعضی از ادمها متعجبم میکنه. وقتی نشسته بودم و تصور میکردم که چقدر سخته که این قدر کم سن باشی و فکر کنی فردا اعدام خواهی شد. تصور میکردم که اون بچه شب آخر زندگیش به چی فکر میکرد؟ کسی در جواب به من گفت چه بهتر که میمیره! گفت میخواست بزهکار نشه ..... من موندم یک بار سنگین از سوالات
از اون روزی میترسم که قلبمون از دیدن و شنیدن این وقایع به درد نیاد، که مرگ و مصیبت و بدبختی عادی بشه ...............
از این به بعد درباره جاناتان بیشتر خواهید دانست.. جاناتان کوچک من مرغ دریایی جوانی ست که در حال یادگرفتن پرواز است.برای او کمال مطلقی وجود ندارد.........
چشم های انسانها دریچه روح اونهاست.....
مگه میشه تو چشم های جاناتان نگاه کرد و غمگین موند. مگه میشه محبت قلبیش رو حس کرد و ناراحت باقی موند. مگه میشه حمایت رو تو صداش نشنید؟!
.............................
راست میگفتی،بالاخره خوب میشم اما چرا اون بالاخره نمیرسه؟!

Friday, August 14, 2009

...............

انگار جونم داره از چشمام میریزه بیرون ..... قطره اشک هام به جای اینکه شفا دهنده باشند بیشتر ناراحت کننده اند. اندازه همه عمرم گریه کرده ام. اندازه همه عمرم پشت تلفن گریه کرده ام و ارزو کرده ام که کنار بعضی ها بودم!
اصلا فرقی میکنه؟
این روزها سخت اونهایی رو که رو دستشون خراش میدن تا ارامش کسب کنن رو درک میکنم!
آی!آی آی آی آی آی آی دارم تو مغزم داد میزنم. زخم قلبم درد میگیره. زخم قلبم خیلی داره خون میاد. خیلی خیلی داره خون میاد. یه زخم چرکین شده.
تا حالا شده کسی با کیلومترها فاصله بتونه شونه ی کسی که در آغوش گرفته رو خیس کنه.
روحم بیماره خیلی بیمار.
پی نوشت:از بعضی از ادمها عذرخواهی میکنم من معمولا این قدر چرت نمی نویسم اما این روزها سخت نیاز دارم که حالم بهتر بشه. که اروم شم که زخمم شفا پیدا کنه.

.......

میدونی همیشه بهترین جمله ای که میتونستم به کسی بگم این بود که تو چشماش نگاه کنم و بگم .....
nothings gonna harm you, not while I’m around
بدترین چیز اینه که اعتقادت به چالش کشیده شده. من هستم اما حضورم فایده نداره. این باعث میشه دلم بخواد یه پاک کن بردارم و حضور خودمو پاک کنم.
میتونی بیای من و از خودم نجات بدی؟
If you cannot find the way no one will!
...
چرا از من انتظار داره که حمایت کردنش شامل دروغ گفتن هم بشه؟! نمیتونم چیزیو که باور ندارم بگم.
کاش قبول میکردی عاشقی حداقل. عشق که ادمو کور میکنه! نه چیز دیگه!
نه میتونم بت اس ام اس بدم نه دلم طاقت میاره بی خبر بمونم
میدونی همیشه سایه اش هست. همیشه. هر وقت کنار هم بودیم تمام مدت عصبی بودم. نمیتونستی اون روزها بیشتر کنار من باشی ؟نمیشد حضور همیشه در صحنه اش حتی وسط درد و دل کردن حس نشه؟ نمیشد اون روزها کمتر هواشو داشته باشی؟ نمیشد مثلا 4 تا اس ام اس بش کمتر میدادی؟ نمیشد؟. ما که ادعای حس کردن حالتهای همدیگه رو داشتیم وتو نمیفهمیدی چه قدر حس بدی بم میده این موضوع؟
دلم برا خودم سوخته.خیلی!
خسته شدم این قدر همه از من انتظار دارن و من رو محق نمیدونن انتظاری ازشون داشته باشم.
............................................................................................................................................................................................................................................
.............................................................................................

Wednesday, August 12, 2009

.....

Nill mord! to moraghebe khduet bash

......

جالبه خیلی جالبه. ادمی که میخواست دنیا رو نجات بده حالا نمیتونه خودشو از خودش نجات بده!
عزیزم. تا حالا نمیدونستم یعنی چی شادی کسی رو به شادی خودم ترجیح بدم. نمیدونستم . حالا میدونم ......

Tuesday, August 11, 2009

.........

سپردمت دست کسی که مراقبت باشه. مطمئنم ازت حمایت میکنه. مطمئنم کنارت میمونه.
......
عواقب این تشییع جنازه تا کی گریبان منو خواهد گرفت؟ تا کی باید برای چیزی که از دست دادم سیاه بپوشم؟یه جزیی از وجودم با رفاقتمون دفن شده.حالا جاش یه حفره ی سیاه توخالی مونده.
........

Monday, August 10, 2009

به کسی که این نوشته را نخواهد خواند

چه طوری عزیزم؟ از مراسم تدفین برگشتم. از مراسم تدفین رفاقتمون. من از دستت دادم و اینو باور کردم. از گریه خوشم نمیاد. به خصوص اینکه جلوی بقیه آدمها هم باشه. به غرورم برمیخوره. این چند ماه گذشته هر وقت به رابطه ای فکر کردم که داشت از دست میرفت اشک تو چشمام جمع شد اما نهایت تلاشمو کردم که گریه نکنم. کاش این کارو نکره بودم . اگه احساسمو بروز داده بودم حالا به این روز نمی افتادم. حالا که بقایای وجودمو که تیکه تیکه شده رو میبینم میفهمم اشتباه کردم . اگه این همه وقت خودمو گول نزده بودم حالا حقیقت عین یک پتک نمیخورد تو سرم. عزیزم رفاقتمونو خاک کردم. بالا سرش وایسادم و زار زدم. عزیزم خیالم راحته که من تلاشمو کردم که بهت بگم به نظرم چه چیزی خوشحال و راضی نگهت میداره. عزیزم خوشحالی و رضایت تو خوشبختی من بود! عجیبه ولی بود.عجیب تر اینه که هنوزم هست.
یادته میگفتم روحم به روحت گره کور خورده که هرگز باز نشه؟
کاش هیچ وقت اینها رو حس نکنی. هیچ وقت با عمیق ترین حسی که داشتی خداحافظی نکنی. کاش راهت درست باشه. که خدا شاهده چه قدر خوشحال میشم که باشه. عزیزم کاش همیشه شاد باشی و خوشبخت
کاش من یادم بره و دیگه از ایجاد یه رابطه عمیق نترسم.
امروز فهمیدم چند ماهه به یه موضوع قدیمی چنگ انداختم تا یه بهونه باشه برا حس خیلی بدی که داشتم و دارم. نمی خواستم حقیقت از دست دادنت رو باور کنم. نمیخواستم باور کنم که این موضوع چقدر برام مهمه.
عزیزم رفاقتمون موقعی که روش خاک میریختم خیلی دست و پا زد اما بالاخره دفن شد.
عزیزم خیلی دلم برا تو اون جوری که بودی، برا خود قدیمیم که همه چیو باور داشت تنگ میشه. برا خودی که فکر میکرد اگه دنیا از پیشش برن تو میمونی .
عزیزم ما باز دوست خواهیم بود اما رفیق ...... هرگز
دلم برات تنگ میشه خیلی . اون قدر که نمیشه توصیف کرد .
هر کدوم از اجزای وجودم یه طرف ذهنم داد میزنن. دوست دارم گوشامو بگیرم که صدای سرزنششون رو نشنوم. عزیزم کاش هیچ وقت خودت خودتو سرزنش نکنی. کاش همیشه شاد باشی . میخواستم ازت در مقابل عالم و ادم محافظت کنم. چه توقع بیجایی. وقی تو نخوای وقتی ..... من چیکارم عزیزم؟! عزیزم یادت نره همیشه دم رو غنیم بشماری. اخه عزیزم خیلی مهمه! خوشحالم حداقل قدر لحظه لحظه کنار هم بودنمون رو میدونستم و میدونم. یادت باشه تنها سلاح ما در مقابل دنیا امیدمونه. هیچ وقت سلاحت رو زمین نذار . یه وقتی یادت نره که وقتی بخوای با کسی باشی یعنی همین الان کنارشی.
خداحافظ رفیق

هنوزم وقتی بهت فکر میکنم از راه دور حس میکنی؟

......

کسی غير از تو نمونده اگه حتی ديگه نيستی همه جا بوی تو جاری خودت اما ديگه نيستی نيستی اما مونده اسمت توی غربت شبونه ميون رنگين کمون خاطرات عاشقونه آخرين ستاره بودی تو شب دلواپسی هام خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام لحظه هر لحظه پس از تو شب و گريه در کمينه تو ديگه بر نمی گردی آخر قصه همينه می شکنم بی تو و نيستی به سراغم نمی آيی که ببينیبی تو می ميرم و نيستی تو کجايی تو کجايی که ببينیشب بی عاطفه برگشت ، شب بعد از رفتن توشب از نياز من پر ، شب خالی از تن توبا تو گل بود و ترانه ،با تو بوسه بود و پروازگل و بوسه بی تو گم شد بی تو پژمرده شد آوازآخرين ستاره بودی تو شب دلواپسی هامخواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام لحظه هر لحظه پس از تو شب و گريه در کمينهتو ديگه بر نمی گردی آخر قصه همينهمی شکنم بی تو و نيستی به سراغم نمی آيی که ببينیبی تو می ميرم و نيستی تو کجايی تو کجايی که ببينی

Sunday, August 9, 2009

.......

تو زندگیم کارهای احمقانه زیاد انجام دادم اما از همه بدتر این بود که گاهی فکر میکردم بعضی از روابط خدشه ناپذیر هستن. فکر میکردم هیچی به اون رفاقت ها صدمه نمیزنه. خدا خوب درسی بهم داد. همشون نابود شدن تا یاد بگیرم در راه حفظ هر رابطه ای باید تلاش کرد و هر چه قدر هم که عمیق باشه بازم امکان شکستنش هست.

..........
K چه درس سختی!
چی کار کردی که با قلبم به خاطر تو بی رحمم؟! چی کار کردی؟!!!!!

......

من دیگر هرگز کاغذی را مچاله نخواهم کرد. .....
حالا خوب مبدونم مچاله شدن چه حسی داره


دیروز قلبم میلرزید. از شنیدن ارزوی بچه ای که در بهترین حالت فال فوش سر چهاراه خواهد شد و در بدترین حالت همراه گل یا فال مواد مخدر هم خرید و فروش خواهد کرد.
چه قدر سخته از بچه ای که حتی برای مدرسه رفتن شناسنامه نداره بشنوی میخواد یک مهندس بشه......

Monday, August 3, 2009


آخ آقا جون اگه بدونید چه قدر دلم تنگتون شده! چه قدر دلم میخواد هنوز هم پیش ما بودین. اقا معمار اون عالم چه جوریه؟ ملت اونجا ارامش دارن؟ اونجا روزی چند پاکت سیگار میکشین؟ دلتون برا ما تنگ نشده؟ دلم حتی برای پول توجیبی دادن هاتون هم تنگ شده. الان حتما دیگه میدونید که روزی دوبار پول توجیبی به من و نیوشا میدادین. اخه یادتون میرفت. من بهتون میگفتم که این دفعه دومه اما اخم میکردین و میگفتین بذار توجیبت! الان حتما میدونید شبی که صعود کردین چه قدر اشک ریختم. .........
اقا معمار ، راستش من دیدم که این فاروق، شاهرخ و مسرور هیچ کدوم شغل پدرشون رو ادامه ندادن گفتم من پا جا پاتون بذارم. این روزها سخت مشغول ساختن یه دیوارم. اون قدر محکم و بلند ساختمش که اگه ببینید بم افتخار میکنین. این ملات ساختن و گل درست کردنم خوب کیف داره ها! فقط اشکال اینه که نه دیواره دیده میشه نه اثر ملات رو دستهای من! دیواری که دور خودم ساختم مستحکم و بلند از اب دراومده!

تنها ماندم! تنها با دل برجا ماندم!!!!!!!!!!!!!!!

Sunday, August 2, 2009

من دارم از ترس میلرزم!

میترسم! از عادی شدنش میترسم! از اینکه مبادا خبر مرگ و کشته شدن ، خبر زجر و مصیبت عادی بشه. میترسم که صدای زجه مادر ها و پدر ها به گوشمون عادی بشه. میترسم . از عواقبش میترسم!
میترسم که یک روزی برسه که خبر مرگ و مصیبت رو بشنویم و عادی باشه. میترسم که روزی بیاد که شاهد کشته شدن جوانی باشیم اما قلبمون نلرزه. میترسم اگه چنین روزی باید چی؟